ویرگول
ورودثبت نام
حوالــی ماه؛
حوالــی ماه؛پرسیدم از خودم ک چرا زنده ام هنوز ؟! ـ عشقت کشید یک تنه جور جواب را ؛
حوالــی ماه؛
حوالــی ماه؛
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

رنجی ظالمانه

در چمنزار بوته های سبز زندگی ام چیزی جز رنگ سیاه در قااب نگاهم خود نمایی نمیکند

در صندلی کنار کلبه ام کسی جز تنهایی میهمان نمیشود

در کنار پنجره اتاقم چوبی ام چیزی جز غم نظاره گر طبیعت هستی نخواهد بود

آری این منم و آن چشمان نزارم است که هر گاه و بیگاه بر خلاف میل من لباسی از بغض و دلتنگی بر تن می‌کند و خواستار جار زدن آن به کل هستی از من است

و اما ....منی که در حصار قلبم گیر افتاده ام و سکوت جلوی دهانم را گرفته و زندگی ای که مجالی برای حرکت به پاهای رنجورم نمی‌دهد

آری همین قدر خسته و شکسته به نظر میرسم همینقدر گنگ و مبهم به سر میبرم ..

گاهی نگاهم به زندگیه جوانی میوفتد که به تاختن در میدان این بیچاره خسته نشده و افسار این قلب را خوب به دست گرفتن و عنان از کف نداده است

گاهی نگاهم به خودم می‌افتد که چقدر بی رحمانه تنهام و چقدر ظالمانه قوی نشان می‌دهم ..🤕

برزندگیقلب
۲
۰
حوالــی ماه؛
حوالــی ماه؛
پرسیدم از خودم ک چرا زنده ام هنوز ؟! ـ عشقت کشید یک تنه جور جواب را ؛
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید