ساعتی هست که تورا بیشتر دوست دارم...همانند اشک هایم که ساعاتی گونه هایم را بیشتر دوست دارند یا لب هابم که گونه هایت را...
و قسم به شومی همان لحظه که لبانم را با تردید روی گونه ی مخملت میگذارم و ناپدید میشوی، دلتنگت هستم...دل تنگ طعم نگاهت، دلتنگ بوی تلخت...و دلتنگ سربلندی مغرم...آخر میدانی...مغزم شرمنده ی قلب دیوانه ام می شود هربار تصور تورا به قلبم هدیه میدهد ولی آغوشت را همراه ندارد...
بیا و این دلی که تصاحب کردی همراه خود ببر، دیگر تاب نگهداری اش را ندارم...!
و حالا دوباره یخ بسته این قلبم و هیچ آفتابی منتظرش نیست...تاریکی با بی رحمی حتی سایه ی کالبد روحم هم از من میگیرد...و باز من میمانم و تنهایی...
من میمانم و قلبی شکسته که تکه هایش نفس هایم را زخم میکند...
من میمانم و خیالت و ای کاش میدانستی تنها خیالت، به من زندگی ها میدهد...
به نفس های سردم که بوی زنده بودن ندارند، رنگ میدهد و مرا وجود میبخشد...
تحمل نگه داشتن خود را ندارم، دنده های این پوست استخوان سوار، دیگر از کار افتاده...دوری ات ضعیفم کرد...
تمام وزن این پیکر خسته شده قلبی که روی سینه سنگینی میکند...
و تو در تمام این قلب ساکنی....
پادشاه بی رحم و ظالم سرزمین قلبم!
به خودم هم در سرزمینم جایی بده...!