ویرگول
ورودثبت نام
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯ
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯاینجا میتونیم داستان هایم رو باهم دیگه بخونیم🍀✨️
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯ
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯ
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

📖 کتاب طلا(اوستا)– پارت دوم: نسکِ سپَند(سپَند نسک)

باربد، جوانی اهل ری، سال‌ها بود در سایه‌ی کتاب‌فروشی قدیمی پدربزرگش بزرگ شده بود؛ جایی که گرد و خاک بر جلد کتاب‌ها نشسته بود، اما لابه‌لای آن‌ها، بوی کلمات هنوز زنده بود. آن روز، هنگام مرتب‌کردن کتیبه‌های سنگی و اوراق پراکنده‌ی پهلوی، چشمش به نامه‌ای خورد که با خطی قدیمی نوشته شده بود:
«اگر نسک سپند را یافتی، وارث آتش خواهی بود؛ یا خاکسترش.»

این اولین بار بود که نام نسک سپند را می‌دید. کنجکاوی‌اش بیدار شد.
پرس‌وجوها او را به سمت کاروانسرای مخروبه‌ای در حومه‌ی شهر ری کشاند؛ جایی که موبدی تبعیدی به نام مهرآزاد سال‌ها در سکوت و تبعید زندگی می‌کرد. می‌گفتند از آتشکده آذرگشسپ رانده شده، چون دانشی داشت که نباید فاش می‌کرد.

باربد با دلی لرزان وارد اتاق تاریک شد. نور ضعیفی از روزنه سقف می‌تابید. پیرمردی نحیف، اما با چشمانی روشن، از پشت دود اسپند نگاهش کرد و بی‌مقدمه گفت:

— «آمدی درباره‌ی کتاب. دیر آمدی.»

باربد جا خورد.
مهرآزاد گفت:
— «نسک سپند، تنها یادگار از زمان پیش از اسکندر است. نه او، نه آن‌که بعد از او آمد، جرأت نابود کردنش را نداشت. اما گم شد… یا بهتر بگویم، پنهانش کردند.»

باربد با تردید پرسید:
— «پنهان؟ کجا؟»

موبد لحظه‌ای سکوت کرد، سپس نگاهی به شعله‌ی روغن‌سوز انداخت:
— «در آذرگشسپ، در صندوقی که به نیت اهورا ساخته شد. اما صندوق حالا خالی‌ست.»

باربد دلش فرو ریخت. اما پیرمرد با انگشت لرزانش اشاره کرد به طاقچه‌ای چوبی.
— «اما نشانی‌هایی مانده... در سنگ‌نوشته‌ای که در دل کوه‌است. سنگی که فقط با آتش دیده می‌شود.»

پیش از آنکه باربد بتواند بپرسد، صدای خش‌خش شنیده شد. موبد به ناگهان ساکت شد و در تاریکی، سایه‌ای عبور کرد. مردی نقاب‌دار وارد شد، شمشیری به رنگ شب در دست، و قبل از هر واکنشی، فریاد زد:

— «هر که نام نسک سپند را بداند، باید خاموش شود!»

باربد با ضربه‌ای به دیوار پشتی فرار کرد، در حالی که نفسش بریده و قلبش پر از سوال بود.

تاریخیاوستاداستان
۲
۰
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯ
‌𝓌ℎ𝒾𝓉ℯ
اینجا میتونیم داستان هایم رو باهم دیگه بخونیم🍀✨️
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید