اینبار نیز درست روی همان صندلی نشستهام، اما دیگر نوحهٔ شکستهٔ اتوبوس را نمیشنوم. اینبار، سکوت را با نوای موسیقی بیکلام پر کردهام و تلاشم را میکنم تا بنویسم.
راستش را بخواهی، هرگز نتوانستهام با موسیقی بیکلام رابطهٔ عمیقی برقرار کنم. شاید به این دلیل که دلم همیشه میخواهد حرفی برای گفتن باقی بماند. سکوت، زیباییِ مطلق است؛ چنان که میتوان تا ابد به گوش در آن نشست. اما حرفهایی که پس از یک سکوت طولانی زده میشوند، گویی از لایههای زیرینِ قلبم گذر میکنند و آن را مینوازند.
اما این موزیکهای بیکلامِ مدرن که انگار این روزها کلاسِ خاصی پیدا کردهاند، نهایتاً برای چند لحظهای کوتاه مرا به وجد میآورند. من پس از آن سکوت، مشتاق شنیدن سخنانی هستم که مزهاش را روزگاری چشیدهام.
راستش را بخواهید، در دقیقهٔ دوم، موسیقی را عوض کردم و« ای دریغا...» همان آهنگِ همیشگی، صدای چاووشی عزیز را پلی کردم؛ همان که همیشه مرهمی برای روحم بوده است. و سپس به این فکر کردم: هرکدام از این آدمهایی که اکنون در کنارم نشستهاند، پشتِ سکوت و نگاهِ به ظاهر خنثیشان، به چه چیزی فکر میکنند؟ رازی را در سر میپرورانند که شاید من هرگز نتوانم آن را درک کنم.
دنیا برای من، واقعاً جای عجیبی تعریف شده است.