در دوره کودکی دختربچهای پرجنبوجوش، شلوغ و خوش خوراک بودم. هیچوقت لازم نبود کسی به من یادآوری کنه که خوراکی بخورم. به طور طبیعی نسبت به خیلی از بچههای دور و برم، وقتي خوراكي خوشمزهاي ميديدم، با خوشحالي و بدون تامل شروع به خوردن ميكردم. ميوههاي مختلف را بسيار دوست داشتم و موقع رسيدن سيب و انگور روزي نبود كه چندتا سيب و مقدار زيادي انگور نوشجان نكنم. وقتي فصل انار ميرسيد، هر روز دو تا انار معمولا ميخوردم، و در طول تابستان روزي چندين بار و هردفعه يك بشقاب پر ميوه ميخوردم.
همین موضوع باعث شد که تبحر خاصی در تشخیص میوهها پیدا کنم و الانم تاحد زیادی میوه خوار خوبی و خوشخوراک هستم.
تحرک زیاد به همراه ورزش و تغذیه خوب موجب شده بود که از اکثر همسالانم درشتهيكلتر باشم. من با اين موضوع مشكلي نداشتم، فقط در مدرسه تقريبا هميشه به خاطر اختلاف قد مجبور بودم در رديفهاي آخر بنشينم و از دوستانم جدا بيفتم. سالها به همين منوال سپري شد، در دوره نوجواني كه زمان بلوغ رسيده بود،شرم تغييرات هيكل را در خودم احساس ميكردم اما خيلي زود سپري شد. اما دائما زمزمههاي وسواسگونه را در فاميل و مادرم درباره هيكل خودشان ميشنيدم كه ميگفتند اي واي چقدر چاق شدم. و مقايسه هيكل خودشان با هم و ديگران.
زياد اهميتي به اين حرفها قائل نبودم، به مرور متوجه شد كه خيلي از دوستانم هم نگران هيكل خودشان هستند و در حال رژيم غذايي و چاقي و لاغري متناوب. اما من سرم به برنامههاي خودم گرم بود و از توجه افراطي آنها به اين موضوع و رژيم گرفتن تعجب ميكردم.
من احساس بدي به هيكل و بدنم نداشتم و حالم خوب بود. رژيم گرفتن را از روی تجارب اطرافیانم چرخه بيهودهای ميدانستم.
اما به مرور در خانواده آنقدر عدم رضایت از اندام و چاقی بحث میشد و من را هم چاق و نامتناسب خطاب میکردند، و نگران چاقی بودند که زمانی متوجه شد که دچار نارضایتی در این خصوص شدهام.
البته در دورهای خاص من نیز اضافه وزن پیدا کرده بودم که بعد با ورزش و تحرک از بین رفت اما وزن معمولم به خاطر هیکل درشت همیشه بالاتر از دختران باریک اندام و ظریف اطرافم بود.
مادرم که کلا فردی مضطرب، وسواسی و تاحدی منفی بین و نگران است ، معمولا بعد از هر وعده غذایی عادت به گفتن این جمله پیدا کرده بود : " ای وای چقدر چاق شدم، همه ما چاق شدیم." و خطاب به من میگفت: " چقدر چاق شدی!" البته به همین ختم نمیشد حتی بعد از ازدواج من و به دنیا آمدن دخترم نیز هر وقت من را میدید میگفت: " وای دخترم چرا اینقدر چاق شدی؟ " و اگر لاغر میشدم میگفت: " ای وای دخترم چرا اینقدر تکیده شدی؟ "
این اظهارنظرها و تلاش و دغدغه همهگیر در بین زنان خانواده و جامعه کم کم روی من اثیر منفی برجا گذاشت و احساس رضایت از اندام و هیکلم را به میزان قابل توجهی کم کرد. توجهی به بالارفتن سن و تغییرات طبیعی بدن نداشتم، کم کردن وزن به دغدغه تبدیل شد و در گوشه ذهنم جایی طولانی مدت برای خود باز کرد.
دیگر وقتی خودم را در آینه میدیدم احساس رضایت کمی داشتم و سعی داشتم وزنم را کاهش دهم، به دنبال راهحل میگشتم، تحرک بیشتر و تغذیه مناسبتر. به خاطر نگرانی و شادنبودن حس و حال تغییر هم نداشتم.
هیچوقت به رژیم غذایی کاهش وزن اعتقادی نداشتم و نمیخواستم وارد چرخه چاقی، رژیم، لاغری، ولع به غذا و پرخوری و چاقی دوباره شوم.
تعدادی از آشنایان و فامیل را میشناختم که سالها درگیر این چرخه هستند و گاهی از داروهای لاغری هم استفاده میکنند، اما درکل نتایج خوبی نگرفتهاند.
وقتی لباس میپوشیدم، به نظرم لباسها در تنم زیبا دیده نمیشدند. و گاهی در مهمانی و عروسیها احساس شرم میکردم. موقع خرید لباس قبول کردن سایز لباسم برایم سخت بود.
چندین سال با این احساس نارضایتی و ناامیدی تلاشهای بیهوده کردم تا بتوانم وزنم را چندکیلو کاهش دهم، اما موفق نبودم.
هرچند معمولا بازخوردهای خوبی راجع به اندام خودم از مردم میشنيدم اما باور نميكردم.
به مرور متوجه شدم كه اين موضوع را به دغدغه تبديل نموده و دائما با آن اشتغال ذهني پيدا كردهام.
با فلسفه هايي آشنا شدم كه ما را به پذيرش خود و اندام مان و عشق ورزيدن و مهرباني نسبت به خودمان تشويق ميكرد و دعوت ميكرد خود را همانطور كه خلق شدهايم بپذيريم. با مطالعه و اشنايي با تعدادي از افراد كه با خود و اندامشان در آشتي بودند و شنيدن صحبتهاي آنها كمي ديدگاهم تغيير يافت.
يك روز عكسهاي خودم را در آلبوم ميديدم، به عنوان فردي غريبه به اندام خودم نگاه كردم و به نظرم متناسب و زيبا آمد. تقريبا تمام عكسهايم را با دقت نگاه كردم و متوجه شدم كه در اين چندسال تا چه اندازه با خودم نامهربان بودهام و روزهاي زيبا و ارزشمند را با افكار منفي و سختگيري خراب كردهام. لحظاتي كه ميتوانستم از زندگي لذت ببرم و شاد باشم، با فكري غلط و مخرب تباه نموده بودم.
اما مادرم هنوز افكار منفي خود را رها نكرده بود و بدتر اينكه آنها را دائما بر زبان ميآورد، يكبار با او به طور جدي صحبت كردم و از او خواستم تا اين عادت گفتاري خود را نسبت به من ترك كند و از آسيبهای حرفهایش به او گفتم، اما بازهم معمولا همان حرفها را تکرار میکرد، این بار کمی مسئله را به شوخی گرفتم و هروقت او را میدیدم پیش دستی کرده و همان حرفها را به او میگفتم و میدیدم که چقدر به فکر میرود و احساس میکردم که باور میکرد و حتی عذاب میکشید، بعد از چند دقیقه با خنده میگفتم که شوخی کردهام و فقط میخواستم احساس من را بهتر درک کند، بعد از چندبار استفاده از این تکنیک دیگر هیچگاه آن جملات را در حضور من نگفت. و فکر میکنم حتی دیگر به خودش هم کمتر میگوید.
بعد که متوجه تاثیر منفی اطرافیان و دیدگاههاي مخرب خود شدم، رشد و نمو احساس شادي و رضايت را به سان درختي در وجودم احساس ميكردم. من ديگر از نگاه به آينه احساس شرم نداشتم، بلكه خود را زيبا ميديدم و هرلحظه از خداوند به خاطر سلامتيام شاكر بودم.
بله سالها من زيبايي و تناسب را در خودم نديده بودم و فقط جنبههاي منفي وجودم را بزرگنمايي كرده بودم و توجه زيادي به آنها داشتم. من از بابت سلامتيام شكرگزار نبودم و فقط كاستيها را ميديدم. نگاه من غيرسازنده بود، من را شرمسار و غمگين كرده بود، احساس رضايت و شادي من را ربوده بود.
اما با تغيير نگرش، دوباره احساس رضايت و شادي داشتم و اين بار نه براي لاغري و تناسب اندام، بلكه همچون گذشته براي نشاط و شادابي ورزش ميكنم. جالب است كه بعد از تغيير ديدگاهم كه در ورزش من هم تاثير گذاشت، متوجه شدم كه كاهش وزن قابلتوجهي داشتهام و تناسب اندام من بهتر شده است.
بهرحال هريك از ما با ويژگیهای خاص فیزیکی و روانی به دنیا میآییم و کاملا با دیگران متفاوت هستیم و پذیرش این تفاوتها برای آرامش و شادمانی ما بسیار مفید و ضروری است.
والدین آگاه به این ویژگیها و تفاوتها احترام قائل هستند و کودکان خود را همانگونه که هستند میپذیرند و به رشد و بالندگی آنها کمک میکنند.