ویرگول
ورودثبت نام
فاطمه :)
فاطمه :)نمیدونستم روح نویسنده دارم شاید توعم هنوز نمیدونی (:
فاطمه :)
فاطمه :)
خواندن ۲ دقیقه·۳ ماه پیش

دبیرستان جای باحالیه

عاشق زنگ انشا و معلم ادبیاتمون بودم ای آخرین انشا ی من تو دبیرستان عه. و بنظرم قشنگ ترین انشام
عاشق زنگ انشا و معلم ادبیاتمون بودم ای آخرین انشا ی من تو دبیرستان عه. و بنظرم قشنگ ترین انشام

همیشه من و مسخره میکردن. نه بخاطر چهره ام یا رفتارم حتی بخاطر افکارم هم نبود بخاطر درختم.

از وقتی شازده کوچولو رو خوندم فهمیدم منم نیاز به یک گل اهلی دارم.

گلی که فقط و فقط اهلی من باشه.

من گلی رومیخام که نه یک روز و دو روز بلکه تااخر عمرم تا حتی آخر عمر نوه هام و نتیجه هام زنده بمونه و نسل به نسل اهلی اونها بشه.

اما گل ها عمر کوتاهی دارند، پس شاید من بتونم یک درخت اهلی داشته باشم.

درختی که زیر سایه اش کتاب بخونم و با اون درمورد شخصیت های توی کتاب حرف بزنم. یه یکی از شاخه هاش تاب آویزون کنم و همون طور که عقب و جلو میرم باهاش درد و دل کنم. بارها و بارها ازش نقاشی بکشم طوری که بشه با نقاشی هام نمایشگاه راه بندازم.

تصمیمم و گرفتم و الان وقت تصمیم های مهم تر است اینکه چه بذری رو بکارم؟؟؟ گردو؟ پسته؟ پرتغال اما اینکار خیلی طول میکشه چون من بزرگترین درخت رو میخام اهلی خودم کنم. قبل مرگم اونقدر بزرگ می‌شه؟؟

پس نهالی از بازار خریدم که نهال نارنج بود. آخر مگر می‌شود کسی کسی از نارنج بدش بیاید؟ درخت اهلی من خاص است. پس اورا در علف زاری کاشتم تا احساس غرور و اعتماد بنفس کنه و زودتر بزرگ بشه.

با اینکه او هنوز سایه ای نداشتم ساعت ها کنارش می‌نشستم وبا او صحبت می‌کردم که در آینده قرار است چگونه اهلی من بشود. چای میخوردم و بلد بلد کتاب می‌خواندم تا درختچه من حوصله اش سر نرود.

با گذشت زمان کمتر بزرگ تر بزرگ تر شد. جوری که می‌توانستم بگویم او بزرگترین درخت نارنج است که من دیده ام اما این اتفاق با گذشت زمان دوری اتفاق افتاد جوری که تمام موهام سفید و تمام رگ های پشت پوست شیشه ام معلوم بود. یک روز که حسم به من می‌گفت دیگر آخر عمر است بلند شدم و با عصای چوبی ام پیش درخت رفتم. پیش درختی که فکر میکردم اهلی من شده اما در ثانیه آخر فهمیدم من اهلی او شده بودم...

شازده کوچولو
۱۷
۱
فاطمه :)
فاطمه :)
نمیدونستم روح نویسنده دارم شاید توعم هنوز نمیدونی (:
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید