ویرگول
ورودثبت نام
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
طهورا کردی
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

"حقیقت مخدوش"

قسمت ششم:

تمام عضلات آدرین منقبض میشوند و بالاخره حقیقت آشکار میشود.

مارک موریسون، فرزند اول خانواده ی موریسون یک شب پیش از به قتل رساندن خانواده اش فرار کرد. وانمود کرد مفقود شده تا راحت تر به حساب خانواده اش برسد. او آن شب برای اولین بار سه نفر را به قتل رساند. البته با برادر کوچک ترش کاری نداشت هر چند همیشه از او بهتر بود اما مارک به چنین دلایل کوچکی توجه نمیکرد.

دلیل او فقط خودش بود.

و چه چیزی قوی تر از انگیزه ی یک رئیس مافیای بالقوه؟

آدرین تکان نمیخورد. انگار دارد تحلیل میکند حرفم درست است یا دروغ می گویم. در دل خدا خدا میکنم باور کند و رو به مارک می گویم:《تو خیلی کلیشه ای هستی مارک. ساعت رولکس، کت و شلواری که فیت تنته، کفش مارک دار و عطر تلخ گرون قیمت. و البته خواستی یه تغییر ناشیانه بدی و تنها چیزی که در موردت واقعیه رو تغییر بدی که کسی شک نکنه انقدر مافیای اصیلی هستی. اون موهات بود. موهاتو‌ طلایی کردی که انقدر کلیشه ای نباشی اما رنگ مو همیشه تغییر میکنه مگه نه؟ یه چیزایی هیچ وقت تغییر نمیکنن.》

به دست راستش که آستینش را بالا زده اشاره میکنم. دو زاری اش می افتد. به نظر میرسد بالاخره از حالت بی حسی در آمده. یکی از دستانش را بالا می آورد و می گوید:《بسه دیگه. هر چی خزعبل شنیدیم کافیه. آدرین، بیارش جلو.》 آدرین به او خیره میشود. صدایش. آیا صدایش را شناخته است؟

آیا موهای طلایی اش را در ذهنش سیاه میکند، قدش را کوتاه میکند، صورتش را جوان و سرحال میبیند تا مارک را دوباره در ذهنش تصور کند؟

اما من دنباله ی حرفم را میگیرم و به آدرین می گویم:《 دست راست تو هم همین ماه گرفتگی رو داره. مگه نه؟ باید داشته باشه》

مافیاداستان جناییداستان کوتاهداستان معمایی
۴
۰
طهورا کردی
طهورا کردی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید