قسمت سوم:
چشمانم درشت شده اند. امیدوارم متوجه نشده باشند، چون تقریبا درست گفته است. من به لیست افرادشان دست نیافتم اما آنها فکر میکنند من اسامی شان را دارم. این خوب است یا بد؟
چند لحظه بعد، همکار آدرین دستی که با آن تلفنش را گرفته بالا می آورد. اشاره ای به من میکند و بعد کنار گوش آدرین چیزی می گوید.
آنها به من نگاه می کنند. بالاخره آدرین دهان باز میکند:《باید بریم. رئیس میخواد ببینتت》
دارند مرا به سمت رئیسشان می برند. همان کس که مدت ها بود میخواستم از وجودش آگاه شدم. من نمی دانم او کیست. دارند مرا صاف به سمت همان چیزی می بیند که همیشه بیشتر از هر چیزی میخواستم و فکر می کنند آن را دارم.
احتمالا انبار در همان ساختمان بوده از آنجایی که طی کردت مسیر مدت زیادی طول نکشید. شاید حدود ۵ دقیقه بعد، به دری می رسیم. در طلایی رنگ با منبت های زیبا و دسته ای درخشان و قاب تیره ی سیاه. بالاخره در باز می شود. خنکی به سمتم هجوم میاورد. عطر تلخ و تندی در فضا پیچیده است که مزه اش روی زبانم می نشیند.
وارد اتاق می شویم. یک میز روبرویمان است. پشت آن صندلی بلندی به پشت قرار دارد و اندکی متمایل است. دست راست مردی معلوم است که آرنجش را به دسته ی صندلی تکیه داده. دستان آدرین که بازویم را نگه داشته است، کمی محکم می شوند. گویا او نیز برای اولین بار رئیسشان را می بیند. هر چند احمقانه است که رئیس خودش به شخصه آنجا ایستاده باشد و به مقر اصلی راهنمائیشان کند. کاری که از هیچ مافیایی بر نمی آید. حداقل هیچ شخص محتاطی.
رئیس مافیا بعد از چند لحظه سکوت صندلی اش را می چرخاند. موهای بور طلایی اش توجهم را جلب می کند. همیشه در ذهنم رییس مافیا ها را مو مشکی تصور می کردم.
کت و شلوار آبی پوشیده است.
چقدر کلیشه ای.
به آرامی با سرش اشاره ای به من میکند و از همکار آدرین میپرسد: 《خودشه؟》
نمی توانم او را ببینم اما به نظر میرسد سرش را به نشانه ی تایید تکان میدهد. همان لحظه صدای چند پای دیگر را میشنوم که نزدیک میشوند. گویا منتظر اشاره ی دست رئیس مافیا بودند.
با نیشخندی به چشمانم نگاه میکند. حتی چشمانش هم پوزخند میزنند: 《خب؟ امی؟ حسابی به دردسرمون انداختی.》