آینده ی کاری ام مبهم است.
حدود دو ماهی می شود که در شرکتی به عنوان کارآموز مشغول به کار هستم. زمانی به آگهی استخدام کارآموز(بدون حقوق) این شرکت توجه کردم که با یک دعوای مفصل از کار قبلی ام بی کار شده بودم. آخر دستمزدی که به من می دادند و کاری که از من می خواستند هیچ سنخیتی با هم نداشتند؛ لااقل از دید من اینطور بود!
سه شنبه روزی از طرف شرکت، که سایت خدماتی معتبری هم دارند، با من تماس گرفته شد و قرار بر این شد که شنبه ی هفته ی بعدش با لپ تاپ شخصی ام راس ساعت 9 صبح به محل شرکت مراجعه کنم. و من خیلی خوشحال و خندان از این موقعیت شغلی جاه طلبانه(؟!) در همان شنبه و البته حدود 20 دقیقه زودتر به شرکت مراجعه کردم. همیشه همینطور هستم، این تایم!
در همان برخورد اول با مدیر سئوی شرکت بود که حقیقت مثل پتک به صورتم کوبیده شد. من تنها کارآموز آنجا نبودم. تقریبا ساعت 10 صبح بود که آخرین و پنجمین کارآموز هم به شرکت آمد. بله، درست است؛ 5 کارآموز برای یک موقعیت شغلی نصفه نیمه!
از همان هفته ی اول وظایفی (یا به قول خودشان تسک؛ در این شرکت قانون نانوشته ای هست که می گوید: به کارگیری کلمات انگلیسی بیشتر = حرفه ای تر بودن!) را برای ما محول کردند تا در خانه انجامشان دهیم. در این مدت من استرس زیادی را متحمل می شدم، چون متوجه بودم که چقدر برای جایگاه شغلی معین شده رقابت شدیدی وجود دارد.
کارآموزی که روز اول ساعت 10 آمد، همان هفته ی اول ناک اوت (انصافا ناک اوت بهتر از ضربه فنی پیام را منتقل نمی کند؟! ) شد. کارآموز بعدی که از قضا او هم مثل من و کارآموز ناک اوت شده، پسر بود؛ در هفته ی دوم کار را ترک کرد. ظاهرا دوره ی آموزشی که چندین ماه منتظرش بود، همان زمان برگزار می شد.
ماندیم من و دو خانم جوان دیگر.
خانم جوان اول هم هفته ی سوم از کار کناره گیری کرد. از اینجا دیگر تنها عامل خود کارآموزان نبودند. رفتار بشدت نامحترمانه و ناپخته ی رئیس 33 ساله ی شرکت با موهای نیمچه دم اسبی و تیپ نیمه اسپرتش که دبیرستانش غیرانتفاعی بوده و دانشگاهش آزاد (نمیخواهم از محل تحصیلش نتیجه گیری کنم، اما حس کردم نوشتنش بهتر از ننوشتن است) و بعد با سرمایه ی شخصی این استارت آپ را با 2 شریک و چندین سرمایه گذار خانوادگی راه اندازی کرده بودند، باعث رفتن خانم جوان اول شد.
حالا من ماندم و خانم جوان دوم.
ظاهرا رقابت کم عرض تر ولی عمیق تر شده بود، بین من و خانم جوان دیگر؛ اما واقعیت این بود که رئیس ناپخته ی شرکت مدام به صورت مستقیم و غیرمستقیم در گوشمان می کرد که ما هیچ تعهدی نسبت به استخدام شما نداریم. می گفت اگر در یادگیری مسائل بی نقص هم باشید ممکن است حس کنم ما و شما نتوانیم همکاری خوبی با هم داشته باشیم. در این زمان من بشدت استرس داشتم، چون خیلی روی این شغل حساب کرده بودم و این شغل هم مثل دندان لقی بود که هیچ آدم عاقلی غذایش را به امید آن نمی خورد. (همیشه هم آخر حرف هایش می گفت که قصد خاصی ندارد از بیان این حرف ها و نکات کلی را بیان می کند! پس دوباره ما را به ادامه دادن دوره تشویق می کرد.)
در همین زمان بود که ویدئویی از مصاحبه ی اپرا وینفری با لیدی گاگا دیدم. لیدی گاگا هم که سختی هایی زیادی در زندگی اش متحمل شده بود، حرف ها و حتی نصیحت های زیادی برای گفتن داشت، اما یک حرفش قلب مرا لمس کرد.
لیدی گفت "من مذهبی هستم، من همیشه با خداوند صحبت می کنم."
برخلاف خانواده ام من هیچگاه آدم مذهبی (آنچنان که عرف می پسندد!) نبودم. اما در لحظات سخت زندگی ام، و به خصوص در دوران خارج از تحمل سربازی تنها با اعتماد و نیایش با خالق، خالقی که همیشه در جستجویش هستم، توانستم آن مرحله را به پایان برسانم. پس دوباره شروع کردم به صحبت کردن! و از اینجا بود که اگرچه همچنان درباره ی آینده ی شغلی ام نگران بودم، اما یک نیرو، یک قوت قلب درونی، مرا به حرکت وا میداشت؛ حرکت برای یادگیری، حتی اگر رئیس ناپخته ی شرکت به هر دلیلی مرا استخدام نمی کرد.
برگردیم به من و خانم جوان دوم. مسئله ی دیگر این بود که من هم عملکرد و هم نظم بهتری نسبت به او در انجام کارها داشتم. و هم من و هم خودش به این مسئله واقف بودیم؛ منتها او هنوز امید داشت که هر دوی ما استخدام شویم!
شرکت که دیده بود کارآموزها هر چند روز یک بار آب می روند، دوباره اقدام به نشر آگهی استخدام کارآموز کرده بود و من از روز اول متوجه این کار شدم. چندین هفته آگهی دادن سبب شد تا 3 دختر و 1 پسر دیگر به جمع ما اضافه شوند. که البته از آن ها هم ماند یک دختر و همان یک پسر.
هفته ی پیش اتفاق بدی رخ داد. خانم جوان دوم بعد از گرفتن موافقت من، درخواست کرد تا وظایفمان را با هم تعویض کنیم (باید درباره ی بهبود رتبه ی دو محتوای موجود در گوگل تحقیق می کردیم؛ محتوای مربوط به این خانم "لوله بازکنی" بود). همین یک درخواست کوچک انگار بهانه ای بزرگ بود که به دست مدیر سئو شرکت داده شده بود.
او با لحنی گزنده تر از نیش مار، همه ی کاستی های خانم جوان دوم را با اغراق به رویش آورد و گفت وقت و انرژی زیادی برای او گذاشته (این در حالی است که مدیر سئو که از قضا خانم بود شاید در کل مدت 2 ماه کارآموزی ما جمعا 20 ساعت با ما وقت نگذرانده بود. بماند که همین مدت هم آموزش خاصی به ما نمی داد! ما خودمان با تحقیق و پژوهش به دانسته هایمان اضافه می کردیم آن ها صرفا نقشه ی راه را به ما نشان می دادند! و خیلی هم افتخار می کردند که ما شیوه ی دانشگاه های ایران را به کار نمی بریم و عملی یاد می دهیم. در حالیکه دسترسی هیچ بخشی از کار خودشان را تا به الان به ما نداده اند تا ما هم کمی در عمل با کارشان آشنا شویم!) وقتی در حین دعوا مدیر شرکت هم به میدان آمد و گفت "شما شرکت را با خانه ی خاله اشتباه گرفتید" من هم وارد عمل شدم و گفتم خانم جوان دوم تنها یک سوال پرسید و جوابش را هم گرفت، همین!
اما مدیر ناپخته ی شرکت که ادعایش سقف فلک می شکافد قبل ظهر همان روز به شرکت آمد (مدیر شرکت حضور فیزیکی در شرکت ندارد و این بحث ها در گروه مجازی کارآموزی رخ داد) و به ناشایسته ترین شکل ممکن با خانم جوان دوم و همینطور من برخورد کرد؛ او را که شُست و رُفت و به کناری گذاشت و اشکش را در آورد. به من هم که قصدم حمایت از خانم جوان بود لقب "دلسوز نادان" را داد که نمیداند کِی چه حرفی بزند!
من که مدتی بود هدف اول و آخرم شده بود یادگیری، باید به هر ترتیبی شده بود این سختی ها را تحمل می کردم. اما خانم جوان دوم نمیدانم صرفا به دلیل حرف های رنج آور مدیر شرکت بود یا به این خاطر که مدیر مرا دارای آینده ای روشن (البته به شرط کار کردن روی مهارت های نرمم، مثل همین نحوه ی شرکت در یک بحث!) معرفی کرد، از فردا دیگر به شرکت نیامد و البته از من خداحافظی کرد و گفت "خوشحال است که این مدت را در کنار انسانی مثل من گذرانده". اگرچه از این حرفش خوشم آمد، اما از اینکه دیگر تنها شده بودم ناراحت شدم. حالا از آن 5 رقیب اول فقط من مانده بودم، از گروه کارآموزان جدید هم آن خانم با دیدن این رفتار دیگر نیامد. الان من هستم و پسری دیگر. که راستش را بخواهید مطمئن نیستم ما هم تا انتها باقی بمانیم!
حالا واقعا سعی می کنم مسائل را یاد بگیرم. نمی دانم در این شرکت استخدام شوم و یا نه، آینده همچنان کدر است. حتی نمیدانم بعد از به دست آوردن موقعیت شغلی، آیا من هم با بقیه چنین وحشیانه رفتار می کنم یا نه، اما یک چیز را می دانم، این که من ادامه می دهم، نیایش می کنم و می روم.