من همین تازگی ها فعالیت در ویرگول را شروع کرده ام؛ کمتر از یک ماه است.
با این وجود از مدت ها پیش جسته و گریخته ویرگول را در نتایج گوگل می دیدم و حتی مطالبی هم از آن مطالعه می کردم.
چند روز پیش، تیتر پستی راجع به برنامه نویسی نظرم را جلب کرد؛ کلیک کردم و تا انتها خواندم. مقاله ی کوتاهی بود درباره ی معرفی انواع زبان های برنامه نویسی. من که چند وقتی می شود از طریق کارآموزی سئو (حالا میگویید تو ما را کُشتی با این کارآموزی کوفتی ات! همه ی نوشته هایت شده کارآموزی! راست هم می گویید؛ به چیزی گیر بدهم، تا گندش را در نیاورم ول کن قضیه نیستم!) به لزوم یادگیری کدهایی مثل html و css فکر می کنم، با خواندن مقاله کامنتی گذاشتم به این مضمون که:
" ممنون از مقاله خوبتون، من هم در حال یادگیری سئو هستم و قصد دارم بعدا html و css رو یاد بگیرم."
یکی دو روز بعد از این ماجرای به ظاهر سطحی، بی اهمیت و زودگذر، متوجه شدم شخصی به کامنتم جوابی داده است. سریع نگاه کردم، نویسنده پست نبود، آقایی بود که نوشته بود بهتر است کدنویسی را پیش از سئو یاد بگیری. قبل از اینکه از ایشان بابت بازخوردشان تشکر کنم، بایوشان را نگاه کردم. از مطالعه ی بایو این آقا دو چیز در ذهنم مانده:
1) برنامه نویس
2) مخالف خدا و اسلام
ابرویی بالا انداختم و کامنت تشکرآمیزم را نوشتم و رفتم پی کارم.
چند روز بعد، دوباره متوجه شدم به همان کامنتم جوابی داده شده است. این بار هم یک آقا یا خانم دیگر، چون هیچ نشانی از هویتش پیدا نکردم، حرف همان آقا را تکرار کرده بود.
اصولا در برخورد با حرف ها، رفتارها و حتی کامنت ها، همیشه ناخودآگاه به هر دو نیمه ی پر و خالی لیوان نگاه می کنم و هر بار یک نیمه بر نیمه ی دیگرغالب می شود.
مثلا در مورد همین کامنت ها دو چیز به ذهنم رسید:
اول اینکه شاید کسانی که جواب کامنتم را داده اند، میخواستند بگویند ما بیشتر از تو می دانیم! (میدانم خیلی ضد حال است که چنین افکاری به ذهن آدم بیاید؛ اما خب مگر فقط به ذهن من می آیند؟!)
دوم اینکه یک نفر پیدا شده و مرا در مورد کاری که می خواهم انجام بدهم راهنمایی کرده؛ و قبلتر هم یک نفر دیگر چنین کمکی در حق من کرده بود. و چه چیزی شگفت انگیزتر از اینکه به تو و کارهایت اهمیت بدهند و راهنمایی ات کنند؟!
از خدا که پنهان نیست، از شما هم نباشد؛ دومی خیلی خیلی بیشتر به دلم نشست. اصلا یک لحظه حس کردم آدم خیلی دوست داشتنی هستم. پس انتخاب کردم که به قضیه با این دید نگاه کنم.
این مطلب چنان تاثیری در من گذاشت که الان حدود یک ساعت است دارم برای شما کاغذ سیاه می کنم.
دو نفر، که یک نفرشان هم مخالف خدا و اسلام بود ظاهرا، با کامنتشان حس مهم بودن و ارزشمندی در من ایجاد کردند.
حالا هم نمی خواهم از بازوی نحیف ذهنی ام کمک بگیرم و هر طور شده قوانینی جهان شمول از این رفتار بیرون بکشم، که مثلا "آدم بی خدای مهربان، بهتر از آدم خداباور بخیل است!" که چنین مسائلی بحثی به پیچیدگی چیستی خالق را می طلبد و نه پست های ویرگول جان، نه احاطه ی من و نه حوصله ی شما عزیز دل که خواننده ی حرف هایم هستی، ظرفیت کافی برای این بحث ها را ندارد.
از طرفی میدانم عزت نفس اگر بالا باشد، نیازی به تایید دیگران نداریم و البته این اصلا حرف من نیست.
فقط می خواهم چیزی را بگویم که هزاران بار گفته شده و اگر میلیون ها بار دیگر هم گفته شود، باز کم است:
"به نیروی جادوی کلماتت آگاهی؟ با آن ها به روح امید می دَمی یا بر طبل نفرت می کوبی؟"
این روزها که اوضاع از همه طرف بی ریخت شده، هوای همدیگر را داشته باشیم. شاید بعضی سوپرمن ها و واندروامن ها، از غوطه ور شدن در "شَر" و همیشه جنگیدن بی بهانه لذت ببرند، اما خیلی هایمان اینطور نیستیم. لااقل من که نیستم!
حتی اگر وان هاندرد پرسنت هم با هم مخالفیم، شاید بتوانیم به طریقی محترمانه از کنار هم بگذریم.
خلاصه؛ هوای همدیگر را داشته باشیم.