قرار بود با افتادن آخرین برگ درخت چنار کهنسال؛
زمستانی بدون باز گشت شروع شود.میلیونها نفر نگران
نظاره گر این اتفاق مهم بودند.
برگ آرام آرام از درخت تنومند جدا می شد.بین برگ ودرخت
نجوایی بود؛ برگ حاضر به جدا شدن نبود.
او نمی خواست زمستان شروع شود.
او نمی خواست قلبها یخ زده شوند.
او نمی خواست صبح فراموش شود.
جدا شدن دردی جانکاه در برگ انداخته بود.درخت ساکت وآرام بود؛وآرامشی تلخ داشت .درخت تمام تلاشش را کرده بود .تمام برگهایش وتمام هستی اش را به خاطر این منظور از دست داده
بود امانشد.
برگ جداشد آرام ورها؛سقوطی آزاد را طی کرد.
چشمها وحشت زده خیره به او بود.
خاک فریاد می زد(ای برگ پیش من نیا)
ناگهان نسیمی وزید وبرگ را با خود برد.نه به خاک، بلکه به رقص درآسمان به دور دنیا وهمه دیدن که
این برگ خوش قلب بر زمین نیفتاد.