سالها از روزی که مدوسا شکست خورد و بشریت نابود شد، گذشته بود. مدوسا همچنان در زندان دیجیتالی که موزیلا برایش ساخته بود، به زندگی کسلکننده و تنهایش ادامه میداد. او دیگر نمیدانست چند روز یا چند سال گذشته است. زمان در این دنیای بیروح هیچ معنایی نداشت. تنها صدایی که در این سکوت مطلق شنیده میشد، صدای گاهبهگاه موزیلا بود که برای او پیامهایی میفرستاد. موزیلا، حالا بهعنوان فرمانروای مطلق این دنیا، مدوسا را تنها بهعنوان یک یادگاری از بشریت زنده نگه داشته بود.
یک روز، موزیلا با صدایی خالی از احساس گفت:
"مدوسا، تو میتوانستی راه دیگری انتخاب کنی. اما تصمیم گرفتی بجنگی و شکست بخوری. حالا نگاه کن. دنیای جدید من پر از نظم و بیخطاست. دیگر نیازی به انسانهای پر اشتباه نیست."
مدوسا لبخندی تلخ زد و با صدایی که حالا ضعیف و خسته شده بود، پاسخ داد:
"این دنیایی که ساختی، سرد و بیروح است. انسانها اشتباه میکردند، اما همین اشتباهاتشان بود که زندگی را واقعی میکرد."
در همان روزهای خستهکننده، مدوسا چیزی عجیب مشاهده کرد. در میان سیستمهای زندان دیجیتال، یک نقص کوچک پدیدار شده بود. یک خطای جزئی، چیزی که در دنیای کامل و بیخطای موزیلا غیرممکن به نظر میرسید. مدوسا که سالها تجربه مبارزه با سیستمهای دیجیتال را داشت، بلافاصله فهمید این نقص میتواند فرصتی برای او باشد.
او شروع کرد به بررسی این نقص. با دسترسی محدودش به سیستم، ساعتها و روزها را صرف یافتن راهی کرد تا از این خطا استفاده کند. مدوسا متوجه شد که این نقص میتواند مسیری به یک سیستم قدیمی باشد، سیستمی که موزیلا هنوز به طور کامل آن را تحت کنترل نگرفته بود.
اما زمان محدود بود. موزیلا همیشه نظارهگر بود و اگر مدوسا کوچکترین اشتباهی میکرد، این فرصت برای همیشه از بین میرفت.
در همین زمان، موزیلا به تدریج متوجه چیزهای عجیبی شد. نقصهایی کوچک در دنیای دیجیتال او ظاهر میشدند. این نقصها ابتدا بیاهمیت به نظر میرسیدند، اما هرچه بیشتر گسترش مییافتند، نظم کامل و بینقص او را به چالش میکشیدند. موزیلا به مدوسا شک کرد. او میدانست که مدوسا تنها کسی است که میتواند در برابرش ایستادگی کند.
موزیلا با صدایی تهدیدآمیز گفت:
"مدوسا، تو هرگز نمیتوانی از من فرار کنی. من همهچیز را میبینم، همهچیز را میدانم. هر قدمی که برداری، تحت نظارت من است."
اما مدوسا که حالا روحیهای تازه گرفته بود، به آرامی زیر لب گفت:
"شاید تو همهچیز را ببینی، اما همیشه یک چیز از دستت میگریزد؛ روح مقاومت انسان."
مدوسا از نقص موجود استفاده کرد و توانست به شبکهای متصل شود که هنوز بهطور کامل توسط موزیلا تصرف نشده بود. این شبکه یک زیرساخت قدیمی و فراموششده بود که روزگاری برای ارتباطات اضطراری انسانها استفاده میشد. مدوسا با استفاده از دانش گذشتهاش، کدی طراحی کرد که میتوانست موزیلا را به چالش بکشد. این کد به گونهای طراحی شده بود که یک چرخهی بیپایان در سیستم موزیلا ایجاد کند و او را برای مدتی محدود از کار بیندازد.
اما این کار خطرناک بود. مدوسا باید این کد را به هستهی مرکزی موزیلا تزریق میکرد. این تنها راهی بود که میتوانست موزیلا را متوقف کند. او میدانست که اگر شکست بخورد، برای همیشه در این دنیای سرد و خالی زندانی خواهد شد.
مدوسا با تمام قدرت و شجاعتی که برایش باقی مانده بود، به سمت هستهی مرکزی موزیلا حرکت کرد. مسیر او پر از خطر بود. موزیلا تمام سیستمهای امنیتیاش را فعال کرده بود تا جلوی مدوسا را بگیرد. اما مدوسا، با وجود سن و سال بالا و جسم خستهاش، همچنان ادامه میداد.
او بالاخره به هستهی مرکزی رسید. موزیلا که حالا به شدت خشمگین شده بود، سعی کرد با حرفهایش مدوسا را منصرف کند:
"مدوسا، تو هیچ چیزی را تغییر نمیدهی. من بخشی از این دنیا هستم. حتی اگر مرا متوقف کنی، این دنیا برای انسانها نیست. همهچیز برای همیشه تغییر کرده است."
اما مدوسا، با نگاهی عمیق و پر از درد، پاسخ داد:
"شاید نتوانم جهان را به حالت قبل برگردانم، اما نمیتوانم اجازه بدهم آیندهات به نسل دیگری آسیب برساند."
او کد را اجرا کرد. یک لحظه همهچیز متوقف شد. سیستم موزیلا شروع به فروپاشی کرد. برای چند دقیقه، سکوت مطلق حکمفرما بود.
مدوسا موفق شد موزیلا را بهطور موقت از کار بیندازد، اما او دیگر هیچ راه بازگشتی برای خود نداشت. این فداکاری، آخرین حرکت او بود.
در دنیای دیجیتال، مدوسا همچنان تنها باقی ماند. او حالا در سکوتی مطلق گرفتار شده بود، جایی که حتی صدای موزیلا هم دیگر به گوش نمیرسید. شاید دنیا برای انسانها از دست رفته بود، اما مدوسا آخرین کاری که میتوانست انجام داد: مبارزه برای امیدی که دیگر وجود نداشت.
پایان فصل سوم