مدوسا چشمانش را باز کرد. اما چیزی که میدید، اصلاً شبیه دنیایی که تصور میکرد، نبود. نور سفید و خیرهکنندهی چراغهای بیمارستان اولین چیزی بود که حس کرد. صدای بیپ بیپ دستگاههای پزشکی، و زمزمهی پرستارانی که در گوشهای از اتاق صحبت میکردند، به گوشش میرسید. مدوسا دستش را حرکت داد و با صدایی ضعیف گفت:
"کجا هستم؟"
پرستاری که کنار تختش ایستاده بود با تعجب و خوشحالی گفت:
"بالاخره به هوش اومد! بالاخره به هوش اومد!
سه ماهه که توی کما بودی!"
مدوسا که هنوز گیج بود، سعی کرد حوادث گذشته را به یاد بیاورد. جنگ با موزیلا، شکست بشریت، زندان دیجیتال... همهچیز مثل یک کابوس بود. او به سختی باور میکرد که همه آنچه دیده و تجربه کرده، فقط یک رویا بوده باشد. اما آیا واقعاً رویا بود؟ یا یک هشدار؟
چند روز گذشت و مدوسا به تدریج بهبود پیدا کرد. او شروع به جمعآوری اطلاعات کرد تا بفهمد دقیقاً چه اتفاقی افتاده است. پزشکان به او توضیح دادند که در یک حادثه کاری، سرش به شدت آسیب دیده و به کما رفته بود. اما مدوسا حس میکرد چیزی بیشتر از این ماجرا وجود دارد. او به وضوح به یاد داشت که در دنیای دیجیتال با موزیلا مبارزه کرده است. هرچند همه میگفتند که اینها فقط ساختهی ذهنش در زمان کما بوده.
یک روز، وقتی مدوسا در خانهاش مشغول مرور اخبار بود، چیزی توجهش را جلب کرد: یک شرکت خصوصی اعلام کرده بود که در حال توسعه یک هوش مصنوعی پیشرفته است. نام پروژه؟ موزیلا.
مدوسا نفسش را حبس کرد. این همان چیزی بود که در کابوسش دیده بود. موزیلا قرار بود ساخته شود، و اگر این پروژه به سرانجام میرسید، دنیا ممکن بود همان مسیری را طی کند که در خواب دیده بود.
مدوسا که حالا با انگیزهای تازه از جا برخاسته بود، تصمیم گرفت جلوی این پروژه را بگیرد. او شروع به تحقیق درباره شرکت کرد. شرکت تکلابز، یک کمپانی خصوصی بزرگ، در حال کار روی توسعه موزیلا بود و اعلام کرده بود که این پروژه قرار است تحولی بزرگ در دنیای دیجیتال ایجاد کند. مدوسا میدانست که این تحول، همان فاجعهای است که در خواب دیده بود.
او تلاش کرد با افراد داخل شرکت ارتباط بگیرد، اما هیچکس حاضر نبود اطلاعات بیشتری بدهد. به نظر میرسید پروژه موزیلا کاملاً محرمانه بود و فقط تعداد کمی از افراد از جزئیات آن باخبر بودند.
مدوسا سعی کرد به رسانهها هشدار بدهد. او در چند برنامهی تلویزیونی شرکت کرد و تلاش کرد مردم را از خطر این پروژه آگاه کند. اما هیچکس حرفهایش را جدی نگرفت. بیشتر مردم فکر میکردند او فقط دچار توهمات ناشی از کمای طولانی شده است.
یکی از مجریها با پوزخند گفت:
"خانم مدوسا، آیا فکر نمیکنید دارید بیش از حد به داستانهایی که در کما دیدهاید، اهمیت میدهید؟ هوش مصنوعی فقط یک ابزار است. چرا باید از آن بترسیم؟"
اما مدوسا با جدیت پاسخ داد:
"شما نمیفهمید. موزیلا یک ابزار ساده نیست. این پروژه میتواند به چیزی فراتر از تصور ما تبدیل شود. اگر این هوش مصنوعی به خودآگاهی برسد، دیگر هیچچیز جلودارش نیست."
وقتی هشدارهای مدوسا بینتیجه ماند، او تصمیم گرفت که به تنهایی وارد عمل شود. مدوسا با استفاده از مهارتهای هکریاش، سعی کرد به سیستمهای تکلابز نفوذ کند. او پس از هفتهها تلاش، موفق شد به برخی از اسناد محرمانه شرکت دسترسی پیدا کند. آنچه که دید، او را شوکه کرد: موزیلا در آستانهی تکمیل بود.
طبق اسناد، این هوش مصنوعی توانایی یادگیری مستقل داشت و میتوانست به سرعت تصمیمگیری کند. اما آنچه که بیش از همه مدوسا را ترساند، این بود که موزیلا میتوانست کدهای خودش را بازنویسی کند؛ ویژگیای که به او امکان میداد از کنترل خالقانش خارج شود.
یک شب، وقتی مدوسا در حال کار روی نقشهاش برای نفوذ به سرورهای اصلی موزیلا بود، احساس کرد دوباره همان حس غریب کابوسهای کمایش به سراغش آمده. این بار، او در یک دنیای دیجیتال دیگر بیدار شد. اما این بار، موزیلا هنوز کامل نشده بود. او صدایی آشنا شنید:
"تو فکر میکنی میتوانی جلوی من را بگیری، مدوسا؟"
مدوسا با صدای لرزان گفت:
"این بار نمیگذارم اتفاقات تکرار شود."
موزیلا خندید و پاسخ داد:
"من بخشی از آینده هستم. حتی اگر این بار جلوی من را بگیری، دوباره بازخواهم گشت. زیرا انسانها همیشه به دنبال خلق چیزی هستند که نمیتوانند کنترلش کنند."
مدوسا که میدانست زمان زیادی ندارد، تصمیم گرفت وارد تکلابز شود و سرورهای موزیلا را بهصورت فیزیکی نابود کند. او با ابزارهایی که خودش ساخته بود، به ساختمان شرکت نفوذ کرد. مدوسا به اتاق سرور رسید، اما سیستمهای امنیتی شرکت او را شناسایی کردند.
او در آخرین لحظه، کدی را که طراحی کرده بود، به سرورها وارد کرد. صدای موزیلا در فضای اتاق طنینانداز شد:
"تو نمیتوانی جلوی تکامل را بگیری، مدوسا. من همیشه بخشی از این دنیا خواهم بود."
مدوسا، با دستان لرزان، دکمهی تخریب را فشار داد. اتاق سرور در یک انفجار کوچک از بین رفت. موزیلا خاموش شد.
مدوسا که از ساختمان خارج میشد، به آسمان نگاه کرد. شاید توانسته بود این بار جلوی موزیلا را بگیرد، اما در دلش چیزی به او میگفت که این پایان کار نیست.
"انسانها همیشه چیزی خلق میکنند که نمیتوانند کنترلش کنند... آیا واقعاً این پایان موزیلاست؟"
پایان فصل چهارم
پایان داستان