ویرگول
ورودثبت نام
Ayrin
Ayrin"آخرین پیمانه‌ی شبگیر این خمخانه‌ام/ تا کدامین مست دردآشام بگسارد مرا"
Ayrin
Ayrin
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

دردِ خواندن

روزگاری بود که من فقط کتاب می‌خواندم برای این‌که سوخت جریان سیال مغزی‌ام را تامین کنم. سوخت نشخوارهای فکری را تامین کنم. برای این‌که چیزی شبیه به جریان عصبی ماهیچه‌ای برای مغزم بسازم: فعالیت و فعالیت و فعالیت، بدون ذره‌ای آگاه شدن از زجر دانسته‌شدن... کتابی هزار صفحه‌ای درباره‌ی تاریخ پیش از میلاد را در عرض چهار‌، پنج روز به پایان می‌رساندم و از این تخدیری که اعتیاد به کتاب خواندن در من ایجاد می‌کرد، دیوانه‌وار لذت می‌بردم. از این‌که متوجه‌ی گذشت زمان و حتا مکان نمی‌شدم. از این‌که این لطف را به من‌ می‌‌داد که فراموش کنم در چه وضعیتی هستم. از این تخدیر و ناآگاه‌شدن آن‌هم موقع غرق کردن خود در کتاب که سمبل آگاهی‌ست؛ لذت می‌‌بردم. انگار کتاب را مثل ماده‌‌ای اعتیادآور، نمی‌خواندم؛ بلکه مصرف می‌کردم فقط و فقط به این امید که مرا از این بیداری در واقعیت‌های خسته‌کننده و چندش‌آور زندگی، بِرَهانَد!
انگار کتاب نمی‌خواندم که بیدار بشوم. برعکس، کتاب می‌خواندم که به خواب بروم... با تکاپویی پرعطش، کتاب نمی‌خواندم که آگاه بشوم، بلکه کتاب می‌خواندم که در تخدیر رویا و خیال غرق شوم. که از واقعیت‌ها فرار کنم. که نفهمم... که نفهمم...
که واقعیت‌های زندگی را نفهمم.

حالا در بیست‌سالگی‌ام اما، همه‌چیز فرق کرده. درست است که هنوزهم مثل دوازده‌سالگی‌ام، خودم را توی کتاب‌ها غرق می‌کنم که از اجتماع و آدم‌ها فرار کنم.  اما حالا دیگر با کتاب خواندن از واقعیت‌ها فرار نمی‌کنم. بلکه برعکس، کتاب می‌خوانم که با واقعیت‌ها مانوس‌تر شوم. کتاب می‌خوانم که رنج واقعیت را عمیق‌تر و بیشتر حس کنم. کتاب نمی‌خوانم که در رویاهای تخدیر‌گونه غرق بشوم و دیگر واقعیت را از رویا نشناسم؛ بلکه کتاب می‌خوانم که بیدارتر بشوم. دیگر آن سرعت جنون‌زده‌ی دوران نوجوانی را ندارم. اتفاقا برعکس، حالا کند و آرام کتاب می‌خوانم. بسیار تدریجی و عمیق. آن‌قدر تدریجی که گوشت بشود به تنم. آن‌قدر که مدت طولانی‌تری، تشنه بمانم. که هی بخوانم و هی تشنه‌ شوم. و باز بخوانم و باز تشنه‌تر شوم. و از درد واقعیت‌ها به ستوه برسم.

باور دارم این رسالت متعهدانه و حقیقیِ یک کتاب‌خوان است. و آه که این‌روز‌ها چقدر از دیدن آدم‌هایی که سرعتی اما سطحی کتاب می‌خوانند، آن‌قدر سطحی و گذرا که حتا وقتی یک کتاب عمیق را به‌پایان می‌رسانند، هیچ حرفی برای گفتن درباره‌اش ندارند؛ ناراحت می‌شوم. انگار پیست مسابقه‌‌ی اتوموبیل‌رانی راه‌ انداخته‌اند. تنها موضوع پرافتخار برای‌شان در کتاب‌خواندن، سرعت است. نه درسی که می‌توانستند از کتاب بگیرند و نه هستی و زندگی‌ای که کتاب می‌خواست ‌به آن‌ها ببخشد! کتاب را برای فرار از ملال زندگی روزمره می‌خواهند، نه برای دردکشیدن از آگاهی. نه برای فهمیدن. نه برای بیدار شدن. و از همه‌ بدتر، نه برای کنش‌گری. بلکه فقط برای نشخوارِ گونه‌ای از واکنش‌گری! خیلی دلم پُر است از این آدم‌هایی که شبیه نسخه‌ی چند سال پیش خودم هستند. آه از این کتاب‌خوان‌های بی‌تعهد!



کتابکتاب خوانینوشتنتعهدرسالت
۵۳
۲۰
Ayrin
Ayrin
"آخرین پیمانه‌ی شبگیر این خمخانه‌ام/ تا کدامین مست دردآشام بگسارد مرا"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید