اگر عمری بود و زنده ماندم، یکِ مهرِ امسال را اینطور شروع می کنم...
شنبه یک مهر ساعت 5 و 30 دقیقه بامداد است. دروغ نگفته ام اگر بگویم حتی یک دقیقه چشم روی هم نگذاشته ام. استرس خِرِ گلوی بیچاره ام را گرفته و بدجور فشار می دهد. حساب می کنم اگر همین حالا بلند شوم، تا ساعت یک ربع مانده به هفت تمام کارهای خانه تمام می شود. تمام کارهای خانه و کارهای خودم. مدیر سپرده است که امروز به عنوان اولین روز کاری 10 دقیقه زودتر از بقیه معلم ها در دفتر حاضر باشم. از آن روز که پیامش را خوانده ام ذهنم مدام پیش داوری می کند. نکند می خواهد خط و نشان بکشد؟ در جلسه اولیا حرف زیادی زدم؟ یا آن روز با همکارها بیش از حد صمیمی شدم؟ هرچه که هست احساس خوبی به این قرار زودتر از موعد ندارم. شبیه به آن مقتولی که خطر وجود قاتل را دور و بر خودش حس کرده است.
نگاه به دور و برم می اندازم. فاطمه خوابیده است. از آن خواب هایی که همیشه حسرتش به دل من می ماند. از همان هایی که اگر دنیا را سیل ببرد هم بیدار نمی شوی. چند ثانیه ای با حسرت نگاهش می کنم. بعد کارهایم را دوباره از سر می گیرم. در اتاق را محکم می بندم تا خواهرها بیدار نشوند. باید حسابی خانه را بشورم و بسابم. حتی باید غذا را بار بگذارم. می پرسید چرا؟ برای جلوگیری از دعواهای احتمالی. برای اینکه نظم خانه بهم نریزد و کسی سر یک قابلمه کثیف و گازِ بی غذا یقه آن یکی دیگر را نگیرد.
حساب می کنم اگر همین حالا قیمه بادمجان را بار بگذارم، تا ساعت 12 و نیم گوشتش مثل پنبه نرم می شود و روغن می اندازد. تکه های پیاز را ریز و درشت خرد می کنم. خیالم پر می کشد به زمان های دور. به اولین باری که قیمه بادمجان پختم. کی بود؟ دقیق یادم نیست ولی احتمالا روزی در تقویم بوده است که من برای اولین بار تصمیم گرفتم قیمه بادمجان درست کنم. مزه اش چطور بود؟ یادم نمی آید ولی حتما مزه ای متوسط داشته. نه آنقدر خوش طعم شده که بشود خاطره بهترین قیمه بادمجان زندگی ام؛ نه آنقدر بدمزه بوده که تلخی خاطره اش در ذهنم بماند. شاید البته کمی نمکش کم بوده باشد. اخر بابا همیشه می گوید دستت از نمک فرار می کند اما نمی داند که خودم از عمد نمک غذا را کم میریزم تا شوری اش گریبان فشارِ خون بابا را نگیرد.
خیالم می چکد روی پیازها و رنگشان را طلایی تر می کند. شعله گاز را کمتر می کنم تا صدای جلز و ولز، کسی را بیدار نکند. همزمان که پیازها طلایی می شوند دستکش ها را می پوشم و به جنگ ظرف های کثیف می روم. کاش موقع خریدن دستکش سایز ساق بلند را انتخاب می کردم تا اینطور آستین لباس هایم خیس نشوند. روی ظرف های کثیف کف می ریزم و بعد با همان کف حباب بزرگی درست می کنم. یاد آن روزی می افتم که یک روز تمام برای تفنگ کف ساز گریه کردم و هیچ کس نخرید. بعد رفتم و از توی قلکم پول درآوردم و یواشکی خریدمش. آخ که چه لذتی داشت بازی کردن با آن اسباب بازیِ یواشکی. یکبار هم بدون اجازه مامان رفتم و یک آتاری زرد رنگ خریدم. کسی آن وقت ها گوشی نداشت و من از عمد آتاری را می گرفتم کنار گوشم و صحبت می کردم تا بچه های محله نگاه کنند و زیر لب بگویند چه باکلاس.
ظرف ها تمام می شوند. ساعت را همان طور که تخمین می زدم جلو رفته است. عقربه کوچک سرگردان مانده بین 6 و 7 و عقربه بزرگ درست روی 9 ایستاده است. اگر مسیر خانه تا مدرسه را یک ربع تخمین بزنم، حدودا نیم ساعت فرصت دارم تا خودم را آماده کنم. دیشب تصمیمم را برای اولین لباس در نقش معلم گرفتم. یک مانتو اداری مازراتی به رنگ سرمه ای با مقنعه آبی آسمانی. فاطمه می گفت رنگ آبی اسمانی زیادی خز و جواد است و می زند توی ذوق اما من از همان دیشب انتخابم را کرده بودم.
از بین ادکلن های روی میز یکی را انتخاب می کنم. کدام بهتر است؟ ادکلنی با بوی شیرین بزنم یا بوی تند و تلخ؟ ناخودآگاه دستم می رود روی اسمارت کالکشن. با این که همه می گویند بوی چای شیرین می دهد من اما دوستش دارم. صدای جوشیدن کتری بلند می شود. اگر همین حالا چای را دم کنم، یک ربعی وقت برای سرد شدنش دارم. پس دریغ نمی کنم و با لیوانی چای و تکه ای کوکی شکلاتی، بزم صبحگاهی ام را تکمیل می کنم.
تا سرد شدن چای فرصت دارم که خانه را مرتب کنم. وسیله های روی میز را یکی یکی برمیدارم و سر جایشان می گذارم. به آینه که می رسم مقنعه را سر می کنم و یک رژ کالباسی کم رنگ روی لب هایم می کشم. به خودم نگاه می کنم. یعنی بچه ها دوستم دارند؟ در اولین دیدار چه فکری در موردم می کنند؟ دوست دارند کدام ادکلن را برایشان بزنم و رنگ رژم کدام باشد؟ چای را آرام آرام هورت می کشم. کفش هایم را می پوشم و از بیرون یکبار دیگر خانه را برانداز می کنم. حالا همه چیز سر جای خودش قرار دارد و لبخند رضایتم گوشه لب برق می زند.
از امروز تا 30 سال آینده اگر عمری باقی باشد، باید هر روز ساعت 5 و 45 دقیقه بیدار شوم و غذا را بار گذارم. بعد ظرف ها را بشورم و خانه را برق بیندازم. اگر هم خیلی دست دست نکنم نیم ساعتی وقت اضافه می آورم برای اینکه خودم آماده شوم. برای جلوگیری از دعواهای احتمالی، باید اینکارها را بکنم...