ویرگول
ورودثبت نام
soheil
soheil
خواندن ۶ دقیقه·۳ ماه پیش

قاطی پاتی

سلام امیدوارم خوب باشید .

میخواستم از حال و هوای اطرافم و کسایی که بیشتر روز باهاشون سر و کله میزنم بگم .

اولین جایی که خیلی رفت و آمد زیادی دارم پاساژ مهر هستش ، انواع مختلفی از کاسب ها و مشتری هارو میبینم ، مشتری ها 60 درصدشون به معنای واقعی کلمه مشکل دارن ، نمیدونم چشونه ، همشون الکی طلبکارن .

یکی میاد میگه موبایل من رو تعمیر کنید ، میگیم مشکل چیه ؟ ، جوری نگاه میکنه که انگار ما باید از روی چشماش بخونیم چی شده و چه اتفاقی افتاده ، بعد بهشون میگیم برو 2 روز دیگه بیا تا درستش کنم ، میره یک ماه بعد میاد .

وقتی هم میگی برو یک هفته دیگه بیا هرروز میاد میگه گوشیم چی شد ؟ ، هرچی خب نکبت من هنوز نرفتم بازار برای تو اون قطعه رو بخرم دردت چیه پس ؟

میگه خب تو باید اون قطعه رو داشته باشی ، خب گوساله آدم چرا باید یه قطعه چند ملیونی رو بگیره بندازه ته مغازه تا یکی مثل تو بیاد ؟ ، وقتی هم که روزی میشه که باید بیاد نمیاد و تازه بازم از ما طلبکاره .

هرچی هم میشه میگه من پول میدم ، ای آتیش بگیری با اون پولت که مارو سرویس کردی ، اگه پول داشتی سر 300 تومان چونه نمیزدی دلقک .

هرچی بگی و خوب رفتار کنی بازم ازت طلبکارن ، دلم میخواد یکبار بلند شم مثل خودشون حرف بزنم ببینم چشون میشه ، البته بماند خیلی هاهم میان که با شخصیت هستند و قشنگ موقعیت رو درک میکنند .

کاسبا بدترن ، هی میان میگن این رو درست کن ، این دوربین رو نصب کن و این چیزا ، بحث پولش هم میشه میگن بابا ما همکاریم نباید که پول بگیری ، تو کجا همکاری ؟؟

لوازم آرایشی داری خب ، لباسی داری ، کجات با ما همکاره ؟؟

یک مشت بچه بیشعور دهن ول هم بیرون همیشه بازی میکنند که به زن و بچه و مرد کار دارن و آزار میرسونند ، وقتی هم به ننه باباشون میری میگی میان میگن : " قربون بچم برم که میتونه از پس خودش بر بیاد ، تو نمیتونی از پس خودت بر بیای به ما چه ؟ " .

دلقککککککک ، بچه ات یازده سالشه ، من با پام بهش لگد بزنم سه کیلومتر پرتاب میشه اونطرف و میمیره ، ما نمیتونیم از پس خودمون بر بیایم ؟؟ ، جای اینکه تند تند بچه دار بشید برید بچه هاتون رو تربیت کنید ، مردم نمیخوان بچه هاتون رو پر از خون کنند وگرنه اون یارو چهل ساله ای که بچه ات ترقه میندازه کنار پاهاش با یه سنگ کوچیک میتونه کار بچه ات رو یکسره کنه .

خوشم میاد بعد از اینکه بچشون ترکید تازه یادشون میوفته بچه دارن و باید بهش رسیدگی کنند ، اونم نه یک رسیدگی درست حسابی ، میان پول دیه رو از طرف مقابل بگیرن ، روز تا روز بچه رو رها میکنی کل خیابون و محله رو میتابه و به هرکسی میخواد فحاشی میکنه ، بعد اونوقت که سر کرم ریزی بچه ات میشه یادت میوفته بچه داری ؟؟ .

پسره 13 سالشه ، میاد از سوپری محله سیگار کَمِل میگیره میکشه ، حرفی هم بهشون نمیزنی ، برمیگرده تو روت شروع به فحاشی میکنه ، بعدش میره بیرون با گوشیش آهنگ های رپ میزاره و قدم میزنه .

قبلا که بچه تر بودم به صدای بچه های توی کوچه گوش میدادم و بعضی اوقات خودم میرفتم بیرون فقط " پاس بده ، گل شد ، بزن دیگه توی دروازه " رو میشنیدم ، اما الان تا گوش میدم جدیدترین متد های فحاشی به مادر ، خواهر ، پدر ، عمه ، عمو ، دایی و شخص مورد نظر رو میشنوم .

چی شد یکدفعه ای ؟؟؟؟

خداوکیلی تا دوسال پیش این خبرا نبود ، توی دو سال مثل مور و ملخ اینطور آدم ها زیاد شدن ، چه وضع بچه تربیت کردنه انصافا ؟؟؟ .

بعد از کاسب ها ، مشتری ها و بچه های نکبت توی کوچه میرسیم به همسایه ها .

عجیب ترین انسان های روی زمین همین همسایه ها هستند ، من نمیفهمم چرا انقدر باید هرجایی میریم همسایه ها عجیب غریب باشند .

اون اوایل که تازه اومده بودیم توی این ساختمون یکی از همسایه های طبقه بالا اومد و در خونمون رو زد ، دستش درد نکنه برامون شربت آورد دید داریم فرش هارو میاریم و خونه رو تمیز میکنیم ، یه خانم تقریبا 28 ساله بود ( یا واقعا 28 سالش یا کوچیک تر یا بزرگ تر ، قیافه اش که میخورد 28 سالش باشه ) .

درب خونه رو که باز کردم گفت سلام من همسایه طبقه 5 هستم ، گفتم سلام بفرمایید ، میگفت براتون شربت آوردم دیدم دارید تو این گرما وسیله میارید ، گفتم خیلی ممنون بزرگی کردید ، سینی رو از دستش گرفتم ، گفتم کدوم واحد هستید تا بعدا ظروف رو بیارم خدمتتون .

جوابش اصلا ربطی نداشت ، چشماش داشت توی خونه میچرخید فقط ، یهویی گفت خیلی وسایلتون قشنگه ، خونه هم همینطور ، خودتونم قشنگید .

حالا وایسا ، خونه پر از خاک و کثیفی بود ، وسایل فقط سه تا دونه فرش لوله شده بود و قیافه منم مثل جنگلی های وحشی ، نمیدونم فازش چی بود ، مونده بودم چی بگم ، هی با خودم میگفتم " خدایا من مشکل دارم ؟ ، این مشکل داره ؟ ، نکنه توهم زده ؟ " آخر سر گفتم شما خیلی خیلی لطف دارید ممنون ، یه لبخند ریز و ترسناکی زد ، منم ترسیدم آخرش ، خداروشکر از این ساختمون رفتن ، ولی دمش گرم ، شربت خوشمزه ای بود...

قیافم بعد از مکالمه با این خانم :


یه بهنام بانی هم توی ساختمون داریم ، ماشالله بهش ، سیبیل که چه عرض کنم ، پشم خالصه این آقا ، خیلی سیبیل های بزرگ و پرپشتی داره ، دو روز دیگه سیبیل هاش میتونند برن مستقل زندگی کنند برای خودشون ، وقتی نگاهش میکنی تنها بخشی از صورتش که جلب توجه میکنه این سیبیل ها است که بالا پایین میره ، خیلی باحاله وقتی سیبیل هاش بالا پایین میره ابرو هاشم بالا پایین میکنه ، هنر زیادی میخواد این حرکات .

یه خانمی هم هست که با پدر مادرش زندگی میکنه ، طبقه 4 زندگی میکنند ، بهش میگم آژیر خطر ، یجوری بلند بلند حرف میزنه که صداش همیشه توی راه پله ها پیچیده میشه ، با جیغ هم صحبت میکنه ، اگه یکروزی اتفاقی افتاد و کسی بخواد کل ساختمون رو در لحظه خبر کنه باید بره سراغ این خانم و بترسونتش تا جیغ بکشه ، اونوقت جای یک ساختمون یک محله متوجه میشن ، حس میکنم مامان باباش بخاطر این خانم چندوقت دیگه شنواییشون رو از دست بدن .

یه بهروز فضول هم داریم ، همه جا هستش ، از زندگی همه آدم های شهر خبر داره و هر اتفاقی میوفته این بهروز میپره پایین بیاد ببینه تو ساختمون چی شده ، چندوقت پیش داخل ساختمون دعوا شده بود ، 4 واحد طبقه اول هم باهم دعوا میکردن ، بهروز رفته وسطشون داد کشیده صلوات بفرستید و چایی بخورید ، یکی از همسایه ها هم گرفت زدش ، وقتی خبرش رو شنیدم مرده بودم از خنده .

بقیه همسایه هاهم بمانند دیگه...

نمیدونم چرا انقدر آدم عجیب ریخته دورم ، ولی خب خیلی هم خوبه ها ، حوصلت سر نمیره .

زیاد نوشتم ، امیدوارم خوشتون اومده باشه .

عجیب غریبروزمرگیدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید