من معتقدم آدمها وقتی چیزی را میسازند قسمتی از خودشان را درون آن جا میگذارند، چیزی که مخصوص خودشان است .بخواهند یا نخواهند چیزی از روحشان درون آن جا میماند . مثلا وقتی غذا میپزند ، دستپخت هرکس شبیه خلق و خوی اوست ، شبیه حسی است که وقتی در کنارشان هستی از آنها میگیری .
فکر میکنم برای همین است که که غدای هیچ رستورانی غذای خانه نمیشود، انگار اصالتی ندارد انگار متعلق به هیچ کس نیست نه دستی با عشق آنرا هم زده نه در آن لحظه دلی برای کسی تپیده .
طعم شان سخت است ، مثل حکومت هایی که از مردم فقط اطاعت میخواهند نه عشق.
غذا های خانه ما ، که مادرم درست میکند همیشه طعم ترس میدهد ، یک جور احتیاط خاص ، نگرانی از آینده . غذاهایش کم نمک است به طرز عجیبی هم هر چه قدر نمک به غدا اضافه میکنیم تاثیر خاصی ندارد. انگار چیزی کم است ، همیشه کم است چیزی که در هیچ ادویه فروشی پیدا نمیشود . ما در خانه ترس را لقمه میگیریم و آنقدر میخوریم تا احساس کاذب سیری.
در رگ هامان استرس جریان دارد، نه خون .
و شاید برای همین است که با کوچکترین زخمی از پا درمی آییم.
برای همین من تصمیم گرفتم خلق کنم ، تا قسمتی از خودم را در دنیا جا بگذارم . آن بخشی از وجودم را هیچ وقت نتوانستم با کلمات بیان کنم و کسی هم آنقدر نزدیکم نبود که بتوانم نشانش دهم
آن قسمت ساکت ، پنهان و همیشه مخفی ام را.
شاید در یک داستان، در نقش یک طراحی
یا حتی در مزه غذایی که روزی برای کسی با عشق میپزم.
تا اگر کسی روزی آن را خواند ، دید و یا چشید بداند که من فقط زنده نبودم، من یک جایی در این دنیا تمام شدم تا چیزی را از خودم به جا بگذارم.