موضوع: تجربه فراموشی پرداخت قبض و قسط
نویسنده: رونیا موذنی
#پرداخت_مستقیم_پیمان
پدرم برای تهمت به پولشویی به زندان رفته بود و مادرم میگفت که پدرت قسط ها و قبض ها را پرداخت نکرده و به زندان رفته ، من هم کودک بودم و باور میکردم. الان پدر ۱ ساعت است که آزاد شده بعد ۳ سال به دیدار ما اومده است . مادرم برای اثبات بی گناهی او همه کار کرد تا موفق شد ، اما الان برای خبر خوب آزادی پدر باید به قبرستان برویم ، پدرم بعد شنیدن خبر این اتفاق در شُک عصبی فرو رفت بود و الان کمی حال او بهتر است.
اما الان برای تولدم همراه همسر و کودکانم میرم تا در قبرستان با پدر و مادرم تولد بگیریم، الان ۲۰سال از مرگ مادرم و آزادی پدرم گذشته و من ۲۸ساله شدم. انگشتانم را آرام بر قبر پدر و بعد مادر کوبیدم و فاتحه خواندم، و بعد قبر هارا شستیم ، از دختر هایم خواستم تا خرما ها را بین مردم آنجا پخش کنند تا ثوابی برای پدر و مادر مرحومم بشود...
همسرم آرام صدایم زد :
علی،دیگر بهتر است برویم، اول ماه است بیا تا قسط تخت های ساره و اسما را بدهیم. میدانم که از دیر دادن قسط ها ترس داری پس الان یادآوری میکنم.
گفتم: مریم جانم، میرویم دیر نمیشود تا شب وقت است ، امروز تولدم است کمی بیشتر بمانیم...
مریم به دنبال ساره و اسما رفت تا آنها را سوار ماشین کند و منتظر من بمانند تا به خانه برویم .
حدوده ۵ دقیقه گذشت، بچه ها در ماشین به خواب رفته بودند و مریم همچنان منتظر من بود .از جایم بلند شدم و اسا ام را به زمین کوبیدم تا مسیر را پیدا کنم وبه سمت ماشین رفتم . صدای در ماشین آمد مریم در را برایم باز کرد و من نشستم، و با لحنی آرام و محبت آمیز گفتم :
ممنون که با تمام نقص هام کنار من موندی عزیزم.
مریم با صدای آرام گفت: من از زندگی ام راضی ام پس نمیخواهد تشکر کنی .
صدای استارت ماشین را شنیدم و تکان های ماشین را حس کردم و پنجره را پایین کشیدم و دست هایم را لا به لای باد چرخاندم ...
ماشین ایستاد مریم در را برایم باز کرد و فهمیدم که میخواهیم به بانک برویم، نزدیک بانک شلوغ است همیشه ساعت ۸ آنقدر ماشین اینجا پارک میشود که جایی برای ماشین نیست پس مریم کمی عقب تر پارک میکند تا بقیه را پیاده برویم .نزدیک که رفتیم مریم کمی آرام و گفت:
عزیزم بانک بسته است.
من کمی عقب رفتم و گفتم :
پس بیا برگردیم فردا دوباره می آییم.
مریم من را راهنمایی کرد به سمت ماشین و به خانه رفتیم. به مریم گفتم که صلح بیدارم کند تا برویم بانک و قسط را بدهیم و مریم هم جواب مثبت داد و من خوابیدم. صبح بود مریم صبحانه حاضر کرده بود و همه ی خانه را با صدای <بیدار شوید صبح شده> پر کرده بود ناگهان من و ساره و اسما با هم فریاد زدیم ۵ دقیقه دیگر بگذار بخوابیم. مریم هم امان نداد و صدایش را بلند تر کرد و گفت <بیدار شوید تنبلا> همه ناچار بیدار شدیم اسا ام را برداشتم و راه را پیدا کردم و به سمت آشپز خانه رفتم صدای پای اسما و ساره می آمر که در بغل من پریدند و خندیدن <سلام بابا> مریم داد زد < در خانه ندوید میوفتید بچه ها > من هم کودکان را بغل کردم و از آنها راهنمایی خواستم تا من را به آشپز خانه ببرند . ۵ روز گذشته و پیامک پرداخت قسط دیر شده برای مریم ارسال شده مریم به سرعت پیش من آمد و گفت که یادش رفته به من یادآوری کند قسط ها را بدهد . من هم به سرعت حاضر شدم و با مریم به یمت بانک رفتیم تمام راه را ناخون هایم را میخوردم و پایم را به زمین میکوبیدم ، بدن مریم سرد شده بود ، هردو از دیر دادن قسط میترسیدیم و من هم که تا الان فکر میکردم اگر قسط را به موقف ندیم به زندان میرویم ، مریم از استرس من ترسیده بود ، چشمانم میسوخت و نمیتوانستم تمرکز کنم حتما اسم خود را از یاد برده بودم . به بانک رسیدم هر دو سریع پیاده شدیم و وارد بانک شدیم نوبت گرفتیم زن کارمند وقتی مت و مریم را دید گفت :
خب چرا شما قسط ها را خودکار پرداخت نمیکنید. مگه با دایرکت دبیت آشنا نیستید؟ من چهره متعجبی داشتم اما دربارهی مریم مطمئن نبودم.زن گفت:این چند وقت تبلیغات اسن نوع دایرکت ها بسیار است اما من به شما پیشنهاد میکنم از دایرکت دبیت قسط ها و قبض هارا بدهید، از همه نوع دایرکت ها امن تر و آسان تر است، برای شما آقا که بینایی مناسبی نداری هم پیشنهاد میشود که انقدر با استرس برای قسط ها به این جا نیایید .
مریم درخواست کرد:لطفا اگر میشه حساب برایمان باز کنید چون به نظر برای شوهرم نیز کاربردی است.
زن کارمند همسرم را رهنمایی کرد و بعد گفت الان قسط هارا با همین دایرکت دبیت پرداخت کردید هم آسان و هم سریع بود. اگر هم قسط هارا کمی دیر بدهید چیزی نمیشود و اما بهتر است به موقع بدهید. با ما خداحافظی کرد و نوبت بعدی را خواست. ما هم به خانه رفتیم و از آن همه استرس راحت شدیم.
من میگویم شما نیز این دایرکت دبیت را امتحان کنید...
#پرداخت_مسقیم_پیمان