لباس هایم را عوض کردم و خون روی لباسم را پاک کردم ، بدون پول نمیتوانستم انتقام بگیرم به یکی از مشتری ها زنگ زدم و و درخواست قتل جلوی اجتماع را قبول کردم .
لباس های مشکی ام را پوشیدم و سرنگ را داخل جیبم گذاشتم و به فروشگاهی که باید قتل انجام میشد رفتم اما با زنی مواجه شدم که بچه اس نوزاد در بغلش بود . نمیفهمیدم چرا باید اون بچه را یتیم کنم اما این کار شغل من بود از کنار زن گذشتم سرنگ داخل کیفم را در رگ بازو اش فرو گردم و بعد کمی جلوتر ایستادم و موبایلم را کنار گوشم گذاشتم را کسی به من شک نکند .
زن روی زمین افتاد کودکش گریه میکرد و سرو صدا زیاد بود اورژانس اومده بود و من سریع از آنجا خارج شدم. پول را گرفتم کمی عذاب وجدان داشتم اما به من مربوط نیست ...
اطلاعات کسی که درخواست قتل خواهرم را داده بود چک کردم و توانستم آدرس خونشو پیدا کنم .
اما چرا من، باید خواهرم رو میکشتم؟
صبح زود بود خواهرم سریع از خانه بیرون رفت و به من چیزی نگفت اما قبلش بهم گفت دوستم داره و بوسم کرد و رفت من هم سریع درخواست قتل رو قبول کردم تا با پولش با خواهرم غذا بخورم . سوار موتور شدم و راه افتادم و به بیابان و کارخانه متروکه رسیدم چشم بندم را گذاشتم و وارد شدم همان اول بوی شیرین و تندی حس کردم و صدای نفس های آشنا اسلحه ام را بیرون کشیدم ولی لحظه ای مکث کردم بعد او بهم حمله کرد من نیز با تیر به او حمله ور شدم . بعد چند دقیقه صدایی نشنیدم . بعد چند لحظه گفتم در آخرین لحظات زندگی ات چه میگویی؟ جواب داد دوستت دارم عزیزم . چشم بندم را در آوردم خواهرم رو به رویم بود اشک ها از چشمانم سرازیر بود باید میفهمیدم اون عطر ِشنا اون نفس های آشنا برای که بوده اما دیر بود. بیرون اومدم و پول رو گرفتم سوار موتور شدم بوی سوختن گوشت میآمد که فهمیدم عزیزترین کسم در حال سوختن است
زمان حال...
گریه ام گرفته بود . اشک هایم را پاک کردم و سوار موتور شدم و به خانه ی کسی که دستور قتل خواهرم را داده بود یعنی استیو رفتم لز پنجره وارد خانه شدم و در جایی مخفی شدم با یک اتاق رفتم مرد پیر و مریضی آنجا بود فکر کردم شاید پدرش باشد ....
تا پارت بعد صبر کنید....