Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaei
خواندن ۱ دقیقه·۱۲ روز پیش

افسانهٔ بعد ما

یک تماس چشمی
سرلوحه بود.
برای روح
برای او
برای شب‌های بی پایان
برای شعر‌های بی معنی
برای دنیا ای خاکستری ...
یک عطر کافی بود؛
برای مجنون
برای لیلا
برای سردرگمی
برای درد
برای عشق میان ما
برای من و تو
چه روز‌ها و شب‌ها و
زمستان و پاییز‌های سوزاننده‌ای که گذر نکرده‌اند؛
بمان...
ماندگی کن! به خاطر پاییز سردی که تحملش کردم.
به‌خاطر دوری تو
به‌خاطر درد من
به‌خاطر عجز من
به‌خاطر نگاهی که اول داستان واصل‌مان شد،
به‌خاطر سمفونی‌ای که با تو مفهوم‌دار شد،
به‌خاطر شرابی که با تو خاص‌تر شد،
منظره‌ای که با تو زیباتر شد،
به‌خاطر دنیای خاکستری‌ای که با تو رنگ‌دار شد.
به خاطر لحظه‌ای که با تو جان گرفت.
بمان. تا این دفعه از نگاه داستان‌مان شروع کنم
و تا آخرش را بازگو کنم.
تا بقیه تجربیات راه‌مان را بشنود،
تا از محکم ماندمان در دنیایِ نفاق‌ها بشنوند.
تا بدانند مانند این با هم ماندن‌ها فقط در افسانه ها نیست. حالا ک اینطور شد،
بمان!
نه برای من،
نه برای روح فرسوده‌ی من،
و شب‌های بی پایان و پاییز‌های سرد خودت،
بلکه برای افسانه‌های بعد ما، بمان.
برای زنده نگه داشتن این عشق،
بمان!

افسانهعشقنامامیغم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید