گاهی اوقات یادمون میره اهمیت بدیم. اگه به خودمون، به اطرافیانمون، به کارمون و به اهدافمون اندازه یه نخود، واقعاً اهمیت میدادیم و فکر میکردیم. متوجه جزئیات شگفت انگیزی میشدیم. اگه شما هم این تجربه رو داشتین، باید بگم دوستِ خوبِ منین! کلا زندگی عجیبه و سخته و هر روزم عجیب تر و سخت تر میشه. این که چرا اهمیت نمیدیم به اتفاقات اطرافمون، به کشف کردن، به اخلاق و رفتارهای اشتباه مون رو دقیقا نمیدونم. ولی شاید چون به انکار کردن و اهمال کاری عادت کردیم. به این که از همه چیز سرسری و بدون عمیق شدن رد بشیم. یک انگیزه یا ترمز میتونه کمکمون کنه که از سرعت خودمون کم کنیم و از توجه نداشتن به همه چیز جدا بشیم. اول از همه باید برای یه لحظهام که شده سرجامون وایستیم. صبر کنیم. برگردیم و به همهٔ چیزای انجام داده و نداده و همه اتفاقای دوروبرمون یه نگاه موشکافانه بندازیم. در قدم دوم ناامید میشیم، یه حالتی مثلِ حالت تهوع گرفتن از وضعیت موجود و ریخت و قیافهایی که برایِ زندگیمون به وجود آوردیم بهمون دست میده. خب یه جایی باید به رویِ خودمون بیاریم که چقدر گند زدیم تا به اینجا! یا حتی چقدر گل کاشتیم!
نه اینکه از گذشته مون عذاب وجدان بگیریم نه. منظورم اینه که باید از تجربه های تلخمون درس بگیریم، باید بیشتر ببینیم، باید بیشتر به خودمون و بقیه گوش کنیم، بهتره با دقت کردن به کارای خودمون بفهمیم که راه حل مخصوص ما برای گرههای زندگیمون چیه؟( البته توی مسیر از بقیه هم میتونیم و بهتره که کمک بگیریم)
در کل ارزش قائل شدن به موضوعات قابل اهمیت و حتی موضوعاتی که به نظرمون بیاهمیته خیلی مهمه ، این که بدونیم یک آدم کجایِ زندگیمون قرار داره یا این که بدونیم ما کجایِ زندگی خودمون وایستادیم؟ اصلا چقدر هر چند وقت یه بار به درون چشمهای همراهانمون نگاه میکنیم؟ چقدر به گفت و گوهای درونیمون توجه میکنیم؟ چقدر حواسمون هست به جای همش توپیدن به خودمون، کمی هم خودشفقتی داشته باشیم؟ یا اصلا آخرین باری که راجع به هر کدوم از اینا فکر کردیم و اندازهی یه نخود اهمیت دادیم کی بوده؟
