و من که منتظری بیش نبودهام...
بیش نخواهم بود، اگر به غرق شدن ادامه دهم.
منتظر ناجی نه، منتظر معشوق نه، منتظر معبود که نه. منتظر خودم هستم!. منتظر خودم که تکه پارههایم را در گذشته گم کردهام، یا به عمد جا گذاشتهام یا از من ربودهاند. تاریکیِ کوچک اما پرقدرتی در کالبدم زمزمه میکند:
[منتظر نمان! از دست رفتنی، از دستت رفته، بدون آنکه متوجه شوی!.]
زمزمهاش بویِ درماندگی را برایام تداعی میکند،
بین خودم و من، درماندهام. خودم درگذشته و منِ در زمان حال...
آن کسی که برایش حاضرم فرسنگها طی کنم و زیر تاریکی اقیانوس را بگردم، کیست؟ که بود؟. اگر بود، فرجامش چه میتوانست باشد؟، اگر بود چه تفاوتی به حالم داشت؟
صدایی هم میگوید: حالا که نیست، حالا چه؟
طنین صدای گفتوگوی درونیام در هزارتوی ذهنم، انگار که از بلندگویی خراب بیرون آمده باشد، میگوید:
بساز، "من" را بساز، تبدیل به خودی شو که از آن دم میزنی!. لحظه ای درنگ و سکوت در تاریکی محض درون اندرونیام فراگیر میشود.
دیالوگ بعدی خودش جواب خودش را میدهد:
+چطور، نمیدانم چگونه بسازم؟ چطور دوباره خود را برگردانم؟
-کافیست رجوع و بازگشتت به درون باشد. نگاهی بیانداز و آنگاه خواهی دید که تار و پودهای آمیخته در هم، به موزونی حریری در باد
درمیآیند....