
کاش همه چیز در همین دنیا تمام شود. نه ترسناک است و نه غم انگیز. یک موهبت است. تصور اینکه بعد از تکرار این لوب باز هم تکراری در پی ان بیاید، وحشت انگیز است. تصور رفتن به دنیای بی انتها و تمام نشدنی منزجر کنندهاست. انقدر رس از ما بیرون کشیده شده است که دیگر علاقهای به وصال در دنیایی دیگر و گل و بلبل نداریم. میخواهم جوری زندگی کنم که بدانم چیزی پس از آرمیدن نیست و نخواهد بود. میخواهم جوری زندگی کنم که به محض بستن چشمانم، روحم و جسمم به چرخهی طبیعت بازگردد. تماما علمی،منطقی و مشهود. میخواهم و نیاز دارم بدانم که همه چیز یک شوخیی بیش نبوده، تمام این خیمه شب بازیهای خدا، دین و بهشت و جهنم. میخواهم اطمینان یابم که تمام کائنات و موجودات، باواکنشهای شیمیایی قابل توجیه هستند. کاش میشد همه چیز را ساده کرد. مثل تقسیم و کسرهایی که در کلاس سوم ساده میکردیم. مسائل ما، زندگی، مرگ، کتاب الهی، فلسفه، وجود، مغز، روابط انسانی، جنگ و سیاست را، نه. نمیشود و نباید هم تلاش کرد که سهل نشانشان داد. بیش از همهٔ اینها زیستن، حیات و در مقابل آن فنای حیات و نیست شدن را. چرا که همه چیز از محیا، شروع و در موت، نقطهای درآخر آن گذاشته میشود. نقطه، یا جمله را تمام میکند یا نوید از جملهای دیگر میدهد. هیچ نمیخواهم بدانم که جملهی بعدی چیست. فقط میخواهم بدانم که مردن فقط مردن است