Setayesh.Mostafaei
Setayesh.Mostafaei
خواندن ۴ دقیقه·۱۱ روز پیش

یک روزمرگی

از همان جایی شروع شد که باید می‌شد. صبحِ تقریباً زود، به ساعت‌های ۶:۴۳ دقیقه بود، از آن روز‌های دلچسب بهاری، که می‌دانی اگر با خوابیدن از دستش بدهی، بعداً عذاب وجدان خواهی گرفت. با نسیمی خنک، چای لب دوز و لب‌سوز گیلانی، تکه‌هایی از گوجه‌ و پنیر و نان محلی، سینی‌‌ای چیده بودم که کاملاً مکمل این فضا شده بود. همه چیز رویایی بنظر می‌رسید، درست مثل یک خواب. چیزی که می‌خواهم بگویم این است که، همه چیز زیادی برای واقعی بودن، خوب بود. به همین خاطر افکاری در ذهنم شروع به نقش بستن کرد. انگار که دوست دارم همه چیز را برای خودم تلخ کنم.
می‌دانید آن قبل‌تر ها وقتی به گذشتهٔ نه چندان دورم نگاه می‌کنم و متوجه می‌شوم با خود چه کار‌هایی که نکرده‌ام و چه تصمیماتی که نگرفته‌ام، بیش از پیش احساس ناامیدی و رنج به من دست می‌دهد. انگار همین حالا هم که کمی همه چیز سکون دارد؛ من نمی‌توانم خوشحالی را پیدا کنم. فرسودگی‌ای در پس تمام این‌ها چمبره زده است. حالا تنها مفهومی که برایم پر‌رنگ به نظر می‌رسید، ناامیدی‌ست . از طرفی می‌دانستم برای من شاید این آخر ماجرا نیست؛ منتها مگر حس سرافکندگی و شرمی که در قبال خود و دیگران داشتم مرا رها می‌کرد؟.
به درخششی که می‌توانستم داشته باشم فکر کردم. تمامی حسرت های درونی‌ام، به چاقویِ خوش تراشی می‌مانست که به سلول به سلول قلبم برخورد می‌کرد و اثری به برابری شکستنِ همزمان بیست استخوان بر من وارد می‌کرد!
انگار که تار و پودم ریشه ریشه شده باشد....
من که عمری را در درخشش نوری که از رشد خود ساطع می‌شد غرق بودم، حالا از کجا به کجا رسیده‌ام؟ یا بهتر است بگویم خودم را از کجا به کجا رسانده‌ام؟
برایم سخت بود و هست. اگر برنگردم و درد و رنج سرکوب شده را تجربه نکنم، ممکن است همینطور سخت و دردناک باقی بماند. نمی‌توانستم بفهمم آیا واقعا افسردگی دارم ؟ یا می‌خواهم افسرده به نظر برسم؟ می‌ترسم ؟ یا زیادی بزرگ‌نمایی دارم؟
به بیان کمی خودمانی‌تر پایم جایی در بین زمین و آسمان گیر کرده بود. به عبارتی بین دو لبه‌ی افسردگی و دراماتیک بودن قدم برمی‌داشتم. هنوز هم این چنین‌ام. حتی الان که حس کافری را که تازه ایمان آورده و قدرت نور را درک کرده بر من غالب شده، باز هم دچار "دوگانگی‌ام" همان حس بلاتکلیفی و شناور بودن در من غالب است.
به خود آسیب زده‌ام. به دیگران مهم زندگی‌ام آسیب زده‌ام. انتخاب‌هایم برای مدت‌هاست که سایه‌های بلندی بر روی زندگی‌ام انداخته.
حسرتی پشت حسرت دیگر. تبدیل به داستان تکراری این روز‌هایم شده است. زخم‌های روحی به اندازه کافی مرا تحت فشار می‌گذاشتند، ولی انگار باز برای من کافی نبود. جسمم هم باید زجر می‌کشید تا قانع شوم که این همه ظلمی که به خود روا می‌دارم، بس است. نه. من نمیتوانم و نمی‌خواهم، از باری که هست شانه خالی کنم. من چنین کاری با خودم کردم. قبول دارم. قبول کردنش سخت است. آنچنان منِ مهربان و دوست‌داشتنی را در معرض انسان‌های سواستفاده‌گر قرار دادم که به هر شکلی که خواستند مرا بازی دادند، در آن زمان خیلی معصوم‌تر از آن بودم که بدانم باید به هر کس به اندازه‌ی ظرفیت‌‌اش بها داد. اما حدس بزنید آن‌ها چه کردند؟ آنچه خواستند به دست آوردند و من را در همان تاریکی‌ای که بودم رها نمودند. تنها به این ختم نمی‌شود. انگار ضربات دیگران بر من کافی نبود. خودم شروع کردم به آزار رسانیدن به خودم.آنچنان خودم را تنبیه کردم که حتم دارم پیش از این هیچ مادرخوانده‌ی فولاد زره‌ای این گونه‌ کودکش را کتک نزده است.
هنوز هم وقتی به خشم و تنفری که نسبت به خودم داشتم فکر می‌کنم، چهار ستون بدنم به لرزه در‌می‌آید. چرا آنقدر احمق بودم؟ چرا خودم را آنقدری دوست‌داشتنی و با ارزش نمی‌دیدم که به خودم و دیگران اجازه‌ی جسارت‌های بیجا را ندهم؟. البته اگر بشود اسم‌‌اش را حسارت گذاشت.این نیز به لیست بلند بالای حسرت‌هایم اضافه شد. همین که هر چیزی می‌گویم انگار می‌خواهم خودم را زیر سوال ببرم. با وجود اینکه الآن نور را دوباره یافتم کمی سکون را حس می‌کنم. کمک می‌گیرم و مراقبت کردن را یاد می‌گیرم اما این حسرت ها هستند که تا آخر عمر گریبان‌گیر صاحبانشان، همانند غلامی حلقه به گوش و وفادار باقی می‌مانند. نمی‌خواهم دیدگاه مطلقاً سیاه یا سفیدی به این موضوع داشته باشم، شاید کسی پیدا شد که یاد گرفت چطور درد بکشد و حسرت نخورد. چه کسی می‌داند؟. اما با تمام این‌ حسرت‌ها‌، آیا گذشته‌ی مغلوب مهم‌تر است یا یا حالِ مطلوب ؟

عذاب وجدانتاریکیروان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید