بسم الله الرحمن الرحیم
گاهی هیچ چیز نمیتواند انسان را آرام کند جز خودش. اما وقتی ذهن پر از خاطرات تلخ است، حتی خودِ آدم نیز تبدیل میشود به دشمنی خاموش. لحظههایی هست که نه توان ادامه دادن داری، نه امکان توقف. فقط در سکوتی سنگین و خلائی عمیق فرو میروی؛ جایی که هیچکس نمیفهمد.
از آدمها خسته میشوی؛ از نگاهها، از حرفهای تکراری، از حضورهایی که هیچ معنایی ندارند. تنهایی آرامآرام تو را در خود غرق میکند. ابتدا میترسی، سپس عادت میکنی، و در نهایت وانمود میکنی که از آن لذت میبری. اما در واقع خودت را فریب میدهی. تنهایی لذتی ندارد، تنها جای خالی آدمها را با سکوت پر میکند.
پدر و مادرها…
تصور نکنید کودکان نمیفهمند.
تصور نکنید تنها شما هستید که درد میکشید.
غم، اگرچه گاهی انسان را پرورش میدهد، اما وقتی بیش از حد شود، میتواند ویرانگر باشد.
وقتی چیزی را از فرزندتان پنهان میکنید، گمان نکنید که او بیخبر مانده است.
او میفهمد، حس میکند، و در تنهایی خود غرق میشود.
تنهاییای از جنس گم شدن، نه از جنس نبودن آدمها.
شاید کنار شما باشد، شاید در جمع بخندد، اما درونش خاموش است.
نشانههایش را خواهید دید.
ابتدا سکوت میکند.
اما این سکوت سقفی دارد، و روزی خواهد شکست.
فوران میکند؛ با خشم، با بغض، با نگاهی که دیگر شبیه قبل نیست.
کمکم از کسانی که دوستشان دارد فاصله میگیرد.
نگاهش تغییر میکند، افکارش دگرگون میشود.
گاهی خود را مقصر میداند.
با خود میجنگد، تلاش میکند خود را از مشکلات رها کند.
ناامید میشود، اما اگر بتواند از این مرحله عبور کند، خود را خواهد یافت.
گوشهای مینشیند، خیره به نقطهای نامعلوم.
نه از سر تفریح، نه از بیحوصلگی.
انگار به دنبال چیزی میگردد که هیچکس نمیتواند برایش بیاورد.
دیگر مانند سایر کودکان نیست.
زنگ تفریح مدرسه، وقتی همه مشغول بازی و خندهاند،
او تنها میرود، نه با کسی صحبت میکند، نه با خود بازی میکند.
فقط مینشیند، ساکت، خیره به جایی نامعلوم.
انگار با سکوتش سخن میگوید،
انگار خود را از دنیای اطراف جدا کرده است؛
نه از روی بیتفاوتی، بلکه از روی زخمی که دیده نشده.
اما در خانه…
با خود بازی میکند.
نه از سر شادی، بلکه از سر پناه بردن.
به جای بازی با دیگران، با خود سخن میگوید، با خود میسازد، با خود میجنگد.
دنیایی کوچک برای خود ساخته است؛
جایی که هیچکس نمیتواند وارد آن شود،
جایی که شاید تنها پناهگاه باقیماندهاش باشد.
در ذهن خود رؤیایی میسازد؛
جایی که خود قهرمان است، همه با هم مهرباناند، بدون دعوا، بدون فریاد.
اما همیشه چیزی میآید؛ یک اتفاق، یک سایه،
و همه چیز را نابود میکند.
آن دنیا فرو میریزد، و کودک دوباره تنها میماند.
وقتی این تنهایی طولانی میشود،
احساساتش کمرنگتر میگردند.
دیگر با احساس رفتار نمیکند، تنها واکنش نشان میدهد.
به آدمها اعتماد نمیکند، نمیتواند در جمع باشد،
تنها با خود است، تنها.
کودکان میفهمند.
کوچک بودنشان دلیل نمیشود که معنای درد را درک نکنند.
اتفاقاً درد را خوب میفهمند،
اما چون نمیخواهند شما را ناراحت کنند، چیزی نمیگویند.
سکوت میکنند، لبخند میزنند،
اما درونشان پر از سؤال، پر از ترس، پر از زخم است.
این اتفاقات تنها برای کودکان نیست.
برای عاشقان نیز رخ میدهد.
عاشقان مانند کودکان میشوند؛
با همان شدت احساس، با همان عمق درد،
با همان سکوتی که از ترس ناراحت کردن طرف مقابل شکل میگیرد.
پس مراقب فرزندانتان باشید.
مراقب نگاههای خاموش، لبخندهای بیصدا، و بازیهایی که تنها با خودشان انجام میدهند.
گاهی پشت یک سکوت ساده، دنیایی از فریاد پنهان شده است.
و شاید روزی، آن کودکِ ساکت، آن قهرمانِ خاموش،
با تمام زخمهایش، با تمام خاطراتی که هیچکس نخواست بشنود،
برخیزد، بنویسد، سخن بگوید، فریاد بزند.
نه برای انتقام، نه برای شکایت،
بلکه برای رهایی.
برای اینکه بگوید:
من بودم، من دیدم، من فهمیدم،
و اکنون میخواهم زندگی کنم.
شاید آن روز، سکوتش تبدیل شود به صدایی که دیگران را نجات میدهد.
شاید قصهاش، چراغی شود برای کودکی دیگر،
برای پدری که تازه فهمیده، برای مادری که تازه شنیده،
برای دنیایی که هنوز نیاموخته چگونه با دلهای کوچک مهربان باشد.
و اینگونه، قصهی کودکی که تنها شد،
تبدیل میشود به قصهی انسانی که ایستاد،
و با تمام دردهایش، راهی ساخت برای نور، برای فهم، برای عشق.

با صدای خاموشِ صوفیا نیمهشب