ترس چیز عجیبیه ، خیلی عجیب...
حتی انواعم داره!!!!
از روی غریزه... ساخته ی این ذهن، غرق در سراب خیال... حتی شده از روی اجبار.
خب با این حساب نمیدونم ترس از ذات تو کدوم دسته قرار میگیره!؟
وحشت از ذات عحیب و مضحکِ خودم ، جالبه، یه حس مبهم میده بهم.
یه حسی که انگار، من وقتی توی چشای خودم زل میزنم، اولین سوالی که میاد به ذهنم اینه:
تو چی هستی؟. میخوای بگی آدم؟. بیخیالللل خودتم از ذات کثیفت خبر داری تو فقط جلوشون نقش بازی میکنی که مبادا یه وقت واقعیت رو بفهمنو تنها تر شی. همینه؛ چرا میخوای خودتو گول بزنی؟. تو، تو تنهاییتِ خود واقعیتی.... جلو بقیه که حتی دزدم خودشو خوب نشون میدههه!!!
این که بخوام قبول کنم یه آدم، نه یه چیز عجیبم تلخه...
من از رفتن آدما ناراحت نمیشم، از اینکه یه وقت منه واقعی رو ببیننو شوکه شن، میترسم...
میترسم منه پشت این لبخندو ببینی، بهم بگی: خداحافظ!!!
از بین تموم این سیاهی ها،نور شدی برام... ولی اگه،اگه این دستای سردو بگیری و توی چشای پر مِهَم نگاه بندازی، اگه بفهمی چقدر خاکستریم،نه اون آدم رنگی که فکر میکردی چی؟ نمیترسی ازم؟