گاهی سقوط، فقط نتیجهٔ نداشتن یک بال نیست؛ نتیجهٔ نداشتن پناه است.
«گناه پرنده تکبال» داستانِ دختری است که میان دود سیاست، خاطراتی سوخته و عشقی دستنیافتنی، تلاش میکند انسانی باقی بماند حتی اگر نامش را قاتل بگذارند.

هنوز منتظرم، شاید که بیاید.
شاید کمی دلش بسوزد.
ولی فکر نکنم؛ او هیچوقت به بازندهها علاقهای نداشت و... من بارها به او باخته بود.
باز نگاهم شده تیر، و ماهم شده تار... شکار فکر و وهمم، اثیر روزگار
باز شدهام در پس افکار شکار... گوشت لخمی شدهام بهر نگار
هنوز منتظرم شاید که باز اید نگارم... شاید دلسوز باشد بر غم بیاختیارم
شدم گوشت لخم، طعمه چنگال حسرت... برای اینکه هر شب، خیال اوست یارم
گفتم که دگر شعر نگویم به هوایش... اما قلمم ریخته بازم به مدارم
دیدم که غزل بی تو فقط ناله و اه است... هر بیت دلم زخمی از آن چشم، نگاه است
رفتی و دلم ماند میان تب و تردید... چون شاخه پژمرده، خمیدم در بهارم
گفتم که دگرنام تو را خط بزنم پاک... اما نشدی پاک، شدی شعر و شعارم
نمیدانم که چرا هنوز منتظرم... شاید؛ چون هیچوقت خداحافظی نکردیم.
شاید؛ چون هنوز بوی عطرش در ذهنم مانده.
فصل اول، پرندهای در تبعی
۱۳ می:
فکر نکنم که هیچ زمانی بتوانم به صدا و تحرک کالسکه عادت کنم؛ صدایی بیپایان که تمام مسیر من را در آغوش میکشد و در تمام تفکراتم گلوی اوای پسزمینه را میفشارد.
فکر کنم که تنها سرگرمی این چندروزهام، شده گوشکردن به داستانها و افسانههای گذشته که مادربزرگی سالخورده، دارد برای کودکان بیسرپرست جنگزده که در حال فرار به کشور همسایه هستند تعریف میکند.
چیز زیادی از مسیر باقی نمانده بود که مادربزرگ زیباترین داستان طول راه را تعریف کرد؛ داستان گناه پرنده تک بال.
در زمانهای دور در جنگلی سبز، پرندگان زیادی زندگی میکردند. همگی آنها رنگی سفید داشتند و نمادی از روشنی و شادابی بودند؛ تا زمانی که فصل باز شدن تخمها رسید و در بین تمام جوجهها که شاید میتوان گفت که هنوز هیچ پری نداشتند، یک جوجه بهوضوح رنگی تیره داشت.
جوجهای سیاهرنگ که مغایر نماد روشنی بود، تقصیرش چه بود.
جوجه سیاه منفور شد، نقل دهان همگان شد.
از پرواز ترسید و در آشیانه پنهان شد.
روزها گذشت و طولی نکشید که بالغ شد.
این جوجه سیاه تصمیم گرفت که خانه را ترک کند، تا شاید بتواند جفت خود یا مکانی که آسوده در آن زندگی کند را پیدایند. هر چند که مادرش میگفت دوستش دارد و خواهش میکرد که نرود و بااینحال که پدرش در پشت او اشک میریخت، سفرش را آغاز کرد.
پرنده سیاه ما، مسیر طولانی و پر فراز و نشیبی را پیمود و سرانجام به جنگلی کوچک رسید؛ جنگلی که در آن هیچ نشانهای از روشنی نبود و حتی تمام پرندگانش هم سیاه بودند.
پرنده ما انگار بالاخره به خانهاش رسیده بود.
بنابراین، سریع شروع کرد به ساخت لانه خودش و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید تا اینکه مکالماتی آشنا شنید. مثلاینکه پرندهای متفاوت در آنجا زندگی میکرده. فکر کن در میان تمام سیاهیها تو فقط سفید باشی.
درسته پرندهای سفید در میان سیاهها وجود داشت که نفرتی مشابه به پرنده ما را تجربه کرده بود.
جفت شدند.
هم دیگر را کامل کردند.
پرنده کوچک ما به داشتن جفتی سفید افتخار کرد و به یاد مادر و پدر و محیط زندگی گذشتهاش افتاد؛ پس تصمیم گرفت تا جفت خودش را ببرد و آنجا را به او نشان دهد.
آنها سفرشان را آغاز کردند و از خوشحالی و لذتبخش بودن مسیر، متوجه طولانیبودن آن نشدند و چیزی نگذشت که به مقصد رسیدند.
به مقصد رسیدند؛ ولی چه رسیدنی؟ دیر شده بود.
مادر و پدر در حسرت کودک غمگینشان دق کرده بودند و لانه ویرانه بود.
غم زندگی پدر و مادرش طولی نکشید که از یاد رفت و زمان باز شدن تخمهای، پرنده ما رسیده بود.
روز شادی بود و تمام جوجهها سرباز کردند و بیرون آمدند درصورتیکه یکی از جوجهها به رنگ سفید و دارای تنها یک بالسیاه بود و دیگر هیچ.
بله او تنها یک بال داشت؛ پرندهای که ذاتاً باید ابرها را در آغوش بگیرد، اکنون محکوم به سقوط بود.
شاید پرنده سیاه ما، درد پدر و مادرش را فراموش کرده بود؛ ولی روزگار بهخوبی آن را بهخاطر داشت و جوجه تک بال، تقاص بیرحمی پدرش را پس میداد.
بدون آن که گناهی کند.
درسته فکر کنم من هم یک پرنده تک بال باید باشم.
من هم تمام امیدهایم از بین رفتهاند و بالهایم را شکستهاند؛ بالهایی که زیر خواستههای مادرم له شده بود.
الان کجا هستم.
بهجای لذتبردن از جوانیام، دارم از کشور خودم فرار میکنم تا شاید در کشوری غریب رنگ آرامش را ببینم؛ درسته آرامش، چیزی که هیچ حس آشنایی با آن ندارم.
دیگر به کمبودن دیدم بهخاطر حجم زیاد شاخوبرگ درختان عادت کرده بودم. خیلی متفاوت است و جالب که از کشوری گرم و خشک که درختان گدایی قطرهای آب را میکردند به همچین محیطی بیایم که رنگ سبز در آن بیپایان است و صدای رودهایش بر کف گوشهایم مینشینند.
داشتم از طبیعت لذت میبردم که به قلعه مرزی رسیدیم؛ جایی که من قرار بود مشغول به کار بشم.
الان متوجه نامی که برای این قلعه گذاشته شده میشوم. نامه، قلعه سبز واقعاً برازندهاش است؛ به دلیل اینکه تمام دیوارها با شاخوبرگ درختان تزیین شده بود.
از کالسکه پیاده شدم برای اینکه من باید در مهمانخانهای که در مسیر بین قلعه و شهر کنار آن قرار دارد زندگی کنم و اگر اجازه بدهند کار کنم.
مسیر مهمانخانه کاملاً سنگفرششده بود و درست همانند نشانی که پرسیده بودم در جلوی در آن یک درخت گیلاس قرار داشت؛ ولی تصور نمیکردم که این مهمانخانه به این بزرگی باشد.
عجیب است، این مکان شبیه به مهمانخانههای کشورم نیست.
در کشورم از مهمانخانهها تنها صدای دعوا بلند میشد و اینجا صدای قهقهه میآید؛ برایم کمی غریب ولی زیبا است.
بالاخره بعد از دقایقی کلنجار با خودم در را باز کردم و داخل شدم.
تقریباً میتوانم بگویم که هیچکس حتی متوجه ورود من هم نشد؛ و من مانده بودم که از کجا سر صحبت را باز کنم که مردی سالخورده صدایم کرد: دخترم! دخترم اره با شما هستم. فکر کنم شما خدمتکار جدید باید باشی.
اینجا بود که سر صحبت باز شد و آن پیرمرد وظایفم را برایم شرح داد و بعد هم جای خوابم را نشانم داد و خواست که خوب استراحت کنم.
معلوم بود که از فردا قرار است کلی کار انجام بدهم.
۱۴ می:
صحنهای زیباست که صبح بهجای دادوفریاد، با صدای آواز پرندگان و نوازش روشنایی خورشید بیدار شوی. البته اینجا خیلی متفاوت است بهخاطر اینکه بعد از سالهایی که مادرم کشته شد؛ دیشب برای اولینبار فردی من را دخترم صدا کرده بود.
سریع پیشبندم را برداشتم و از اتاق خارج شدم و به طبقه پایین آمدم.
شب گذشته به نظر شب خوبی میآمد؛ چون همه خواب بودند، حتی بعضیها روی زمین خوابیده بودند.
دستمالی سفید از زیر پیشخان برداشتم و شروع کردم به تمیزکردن میزها و بعد از آن صندلیها، درها، پنجرهها، زمین و پلهها. کاملاً مشغول بودم که حتی متوجه گذشت ساعتها نشده بودم که همان پیرمرد مهربان دوباره صدایم کرد.
قشنگ از چهرهاش معلوم بود که از این که همهجا تمیز شده تعجب کرده.
او با خوشحالی از من خواست که برم و کمی در آشپزخانه استراحت کنم تا زمانی که مهمانها برای صرف ناهار بیایند.
کنار میز پیشخان یک در قرمز کوچک بود؛ آن در به آشپزخانه راه داشت.
وارد که شدم حتی فکر نمیکردم که آن در کوچک و بامزه به همچین اتاق بزرگی راه داشته باشد. در آنجا همسر آن پیرمرد مشغول کار بود و از بوی دلپذیری که از سمت اجاق میآمد میشد مطمئن بود که کارش را بهخوبی بلد است.
بنابراین، در آشپزخانه شروع به شستن ظرفها کردم.
تقریباً خورشید در وسط اسمان و بالای سرمان قرار داشت که کمکم مهمانها برای صرف ناهار پایین آمدند و کار من از شستن ظرفها به رساندن ظرف غذاها به میز مشتریها تغییر کرد.
در بین مسافرها تاجران زیادی بودند که میخواستند به پایتخت برای تجارت بروند؛ اگر هم تاجران را حساب نکنیم سربازان زیادی از قلعه به اینجا میآمدند تا دستپخت آشپز ما را مزه کنند.
میشد چنین گفت که حتی جای سوزن انداختن هم نمانده بود و شما صندلی خالی نمیدیدید.
این روند تا پایین آمدن خورشید ادامه داشت و تنها با رفتن خورشید نامش از ناهار به شام تغییر کرده بود.
کمکم دیگر دستانم را حس نمیکردم. جالب بود پس کارکردن همچین چیزی است؛ دستان و پاهایی که درد میکنند؛ اما دردش لذتبخش است؛ چون این درد برای بهدستآوردن ثمرهای برای زندگی بود.
تقریباً اولین روزکاریام تمام شده بود و دیگر نایی نداشتم و در آخر شب مثلاینکه مهمانی ویژه وارد شده بود؛ به دلیل اینکه خود پیرمرد به آن رسیدگی میکرد، من را فرستاد تا استراحت کنم.
۱۷ می:
چند روزی از روز اول کاریام میگذشت، کار یکنواخت بود؛ ولی خستگی آخر شب هیچوقت عادی نمیشد. البته آن مهمان ویژهای که هر شب میآمد هم آدم را بهشدت کنجکاو میکرد.
میتوانم بگویم که یکنواختی و اینکه چند روز در یک جا زندگیکردن هم جزء کارهایی بود که تا الان انجام نداده بودم؛ و اینکه البته حس عجیبی دارد؛ ولی فکر کنم نام این حس را میدانم.
احتمالاً آرامش نام دارد.
امروز به نظر میآید که پیرمرد کمی مریض شده است؛ و این نشاندهنده این است که کار من چندبرابر شده و باید پشت میز پیشخان هم بایستم.
ساعتهای روز همانند سالها میگذشت و من دیگر نایی برای کار نداشتم تا اینکه پیرمرد از من چیزی طلب کرد.
به دلیل مریضیاش خواست تا من امشب از او و آن مهمان مرموز پذیرایی کنم؛ شنیدن این جمله تمام خستگی بدنم را از بین برد و شوقی در دلم راه داد.
بالاخره داشتم برای کنجکاویهایم جواب پیدا میکردم.
در همان زمان همیشگی مهمان ویژه هم وارد شد و پیرمرد برای استقبال رفت و من هم سریع برای آوردن چای و غذای گرم به آشپزخانه رفتم.
یک لیوان چای گیلاس و کاسهای از سوپ گوشت معروفمان را روی میز گذاشتم.
کمی به آن مهمان نگاه کردم؛ ولی چهرهاش معلوم نبود؛ در همان زمان پیرمرد با اینکه نگاهش به من بود شروع به حرفزدن کرد.
فرمانده، این دختر جدید من است و اینکه او از کشور همسایه آمده، اگر دلت میخواهد چیزی ازآنجا بدانی میتوانی بپرسی.
مهمان ویژه همان فرمانده قلعه بود!
فرماندهای که میگفتند فردی خشک و عصبی با چهرهای زشت و عبوس است.
مثلاینکه فرمانده داشت به من نگاه میکرد؛ ولی من از وقتی که پیرمرد گفت که او کیست جرئت بلندکردن سرم را ندارم.
سرم پایین بود که صدایی غریب و نزدیک آمد، صدای آرام و مهربان.
-بسته دختر، سرت رو بلند کن.
هرچه می گفتن دروغ بود.
تو را گفتند، سرد و سخت و خاموش... ولی من، گرما را در نگاهت یافتم
تو را گفتند، بیرحم و عبوسی... فقط نرمی را بر لفظ تو، من یافتم
بر تو چشمآبی غمی شیرین است... که من خود در سکوت دلفریبش باختم
۱۸ می:
گرمای زیادی را روی پوستم حس میکنم.
فکر کنم مدت خیلی زیادی را خواب بودم.
درسته کل شب صدا و نگاه فرمانده در ذهنم میچرخید و خواب را برایم حرام کرده بود.
صدای گرم و نگاهی آرام؛ فکر کنم که میتوانم ساعتها از پنجره اتاق بیرون رو نگاه کنم و بااینحال که چای گیلاسی را برای خودم میریزم تنها صورت فرمانده را جلوی چشمهایم ببینم.
امروز از روزهای قبل کمی دیرتر شروع به کار کردم.
سرگرم کار بودم و محو خیال، حتی متوجه نشدم که چه زمانی خورشید جایش را به ماه داده تا این که صدایی گذر روز را برایم آشکار کرد.
-دختر برایم از چای و سوپ دیروزی بیاور و اگر کارت تمام شده بیا تا کمی صحبت کنیم.
صدایی گرم و آشنا، فرمانده آمده بود.
سریع چای گیلاسی که از قبل روی اجاق بود را برداشتم و لیوانی پرکرده و در همان حین آشپز ظرف سوپ را پرکرده. سریع به سمت میز کنار پنجره که فرمانده عادت داشت آنجا بنشیند رفتم و غذا را سرو کردم.
-سلام خیلی خوشامدید کار دیگر هست که من بتوانم برای شما انجام بدهم؟
فکر کنم که نمیتوانستم از چهره فرمانده چشم بردارم؛ چون او با لبخندی از من خواست که روی صندلی مقابلش بنشینم.
احساس میکردم که هر پلکزدنی به ثانیهای ندیدن او برایم بدل میشود؛ پس با سوزش چشمی که پلک نمیزند کنار آمدم.
فرمانده به سخن چشمهایمان پایان داد و گفت: به من خبر رسیده که جنگ داخلی در کشور شما به پایان رسیده. آیا تصمیم نداری که برگردی؟
-برگردم! من هیچ خانوادهای ندارم که به آغوششان برگردم؛ ولی اینجا پدر دلسوز و خانوادهای مهربان برای خودم پیدا کردم؛ بنابراین فکر نکنم که دیگر بتوانم برگردم.
فکر کنم فرمانده نمیدانست که من تمام خانوادهام را از دست دادم.
شنیدن حرفهایم موجب شد که او سرش را پایین اندازد.
کمی سکوت حکمفرما شد و دوباره فرمانده آن را شکست و از من بابت حرفش عذرخواهی کرد و بابت غذا تشکر.
ظرف سوپ را جلو کشید و لیوان چای را جلوی من گذاشت.
از من خواست تا بیشتر در مورد خانه و خانوادهام برایش بگویم؛ پس من شروع کردم.
در مورد قتل مادرم و مرگ پدرم و بعد فرارکردن من به همراه برادر و خالهام گفتم و اینکه در آخر با شروع جنگ همه از هم جدا شدیم.
فضا خیلی غمگین شده بود که شروع کردم در مورد لکنت زبون برادرم و نحوه بیان بعضی از کلمات گفتم تا کمی فضا را تغییر دهم که معجزهای زنده مشاهده کردم.
صدای خندههای فرمانده که تمامی نداشت.
حرفهایم را فراموش کردم.
زیبا بود.
گوشنواز بود.
۲۴ می:
تقریباً زندگی گذشتهام بهصورت خاطرهای دور به یادم میآید.
اره درسته فکر کنم تقریباً هفتهای پیش بود که شروع شد.
کلی با فرمانده حرف زده بودیم و حتی متوجه نشدم که چگونه خودم را به رخت خوابم رساندم و بعد از آن تا همین امروز هر شب دارد اتفاق میافتد؛ فرمانده برای نوشیدن چای و صحبت با من میآید.
او برایم خیلی چیزها تعریف کرده؛ در مورد دزدی کودکان یتیم تا فساد وزیران بیخاصیت.
در میون حرفهایش متوجه شدم که او از اقوام دور فرمانروای این سرزمین بهحساب میآید؛ ولی برای اینکه پاکی خود را از دست ندهد به این قلعه مرزی آمده است. درسته میخواهد پاکی خودش را از دست ندهد به دلیل اینکه جنگ بر سر تاجوتخت، جنگی کثیف و پر از طمع است.
مثلاینکه خانوادهای اشرافی هر سال در بازهای یکهفتهای به شهر ما میآید که از تبار یکی از وزیران فاسدی است که فرمانده با آنها مشکل دارد و هرسال زمانی که در شهر هستند کلی مشکل به وجود میآورند.
واقعاً برای سختی کار فرمانده دلم میسوزد.
حیف که کاری از من بر نمیاید.
مثل همیشه تمام نظافتها را انجام دادم و منتظر آمدند فرمانده نشستهام.
اما امروز خیلی دیر کرده است؛ شاید اصلاً نیاید.
متوجه نشده بودم؛ ولی مثلاینکه نشسته خوابم برده بود؛ تقریباً داشت سپیده میزد؛ اما من هنوز در مهمانخانه را نبسته بودم.
کمی دل خورده، بلند شدم تا در را ببندم که نگاهی سنگین را بر خودم احساس کرد.
متوجه شدم کسی چندقدمی در ورودی ایستاده.
فرمانده بود.
دعوتش کردم تا داخل بیاید و رفتم تا سوپ را برایش گرم کنم.
کمی زمانگیر شد؛ ولی عطر سوپ، تضمین بر ارزشمندی زمانی که گذاشته بودم شد.
غذا و کمی چای که آماده کرده بودم را سرو کردم؛ ولی این دفعه فرمانده لیوان چای را جلو کشید و ظرف سوپ را کنار گذاشت.
به نظر نگران میآمد، خسته و غمگین.
هنوز لیوانش را بر لب نگذاشته بود که شروع به صحبت کرد.
-خیلی باید این چندروزه مراقب خودت باشی. هنوز کسی نمیداند؛ ولی نگرانیام نمیگذارد که به تو خبرش را ندهم.
مثلاینکه قاتلی وارد این شهر شده. لطفاً این چندروزه بیرون نرو و بیشتر مراقب خودت باش.
-مگر چه اتفاقی افتاده؟
-دیشب تمام خانواده اشرافی که به اینجا آمده بودند قتلعام شدند از کوچک به بزرگ.
کلمهای تلخ و بهشدت آشنا، قتلعام!
احساس کردم که قلبم برای ثانیهای دیگر نمیتپد، دستانم سرد شده بودند و پاهایم سست. برای خودم نگران نبودم، برای فرمانده میترسیدم. نکند بلایی سرش بیاید.
فکرش همچشمانم را پر از اشک کرده بود.
فرمانده که صورت وحشتزده من را دید، بیاراده من را در آغوش کشید. بهقدری محکم من را گرفت که حتی نفسکشیدن هم برایم دشوار شده بود.
گفت: چرا این زندگی درست نمی شه، همیشه انسانهایی هستند که هراسی از کشتن دیگران ندارند و شاید حتی این کار رو با لذت انجام میدهند.
کشتن فقط زمانی درست است که تو داری از میهنت در مقابل بیگانگان محافظت میکنی و تمام.
سپس شنلی که بر شانههایش بود را درآورد و دور من پیچید و دوباره از من خواست تا مراقب باشم و گفت که شاید چند روزی نتواند برای دیدنم بیاید.
و... رفت.
صداها درون ذهنم پر قدرت نجوا میکردند؛ اما کار من اشتباه نبود.
فرمانده میهن من است و آن اشرافیهای فاسد بیگانگانی بودند که باید از بین میرفتند.
من گناهی نداشتم.
فصل دوم، میان چای گیلاس و سوپ گوشت
۲۵ می:
فکر نکنم امروز بتوانم از گرمی خورشید لذت ببرم؛ به جایش از سردی آگاهی دیگران میترسم.
از فهمیدن حقیقت هراس دارم.
دلم نمیخواهد که ترد شوم؛ ترسی عمیق از دیروز گلویم را میفشارد و منتظر است تا پایان یابم.
خیلی سخت است در زمانی که تازه امیدی برای خودت پیدا کردی، جایش را آرزو ای دور پر کند.
مثل همیشه شروع به کار کردم؛ کار کردم؛ ولی چه کاری؟ خرابکاری کردم، ظرفها را شکستم و غذا را روی مشتری ریختم و حتی یادم رفت که نانها را از تنور بردارم.
پیرمرد فکر کرد که مریض شدم و من رو فرستاد تا استراحت کنم.
همسر پیرمرد برایم کمی سوپ به همراه چای آورد؛ درست سوپ گوشت و چای گیلاس.
احساس کردم که خاطراتم لمس میشود.
دوباره کنار پنجره ایستادم و به خزان پاییزی خیره ماندم؛ در همه برگهای قرمز و طلایی، او را دیدم.
باز نگاهم شده تیر، و ماهم شده تار... شکار فکر و وهمم، اثیر روزگار
باز شدهام در پس افکار شکار... گوشت لخمی شدهام بهر نگار
امیدوارم که بازآید نگارم.
شدم گوشت لخم طعمه چنگال حسرت؛ در این شبها خیال اوست یارم.
۲۶ می:
فکر کنم کاملاً واضح شده که دیگر نمیتوانم از صبحهایم لذت ببرم.
میترسم بفهمند که من کیستم هستم.
اگر بفهمند قاتل معروف به نام موش کور یک مدت با آنها زندگی کرده چطور برخورد میکنند.
احتمالاً تو عموم اعدامم را انجام میدهند تا درس عبرتی برای دیگران شوم و حتی شاید آن پیرمرد مهربان با همسرش هم درگیر من شوند.
فردا احتمالاً دستور جدیدی که برایم فرستاده بودند میرسد.
کلی اطلاعات جمع کردم و با اینکه دوست ندارم اینجا را ترک کنم؛ امیدوارم که فرمان برگشت داده باشند.
من اینجا جز ضرر هیچ فایدهای نخواهم داشت.
۲۷ می:
سریع لباسم را پوشیدم و پایین رفتم تا قبل از اینکه کسی از خواب بیدار شود ببینم نامه برایم آمده یا نه.
درسته بین نامهها، نامهای با مهر مشکی قرار دارد که عطر میخک را از خانه رئیس تا اینجا آورده بود.
گرگ یکدست، رئیس سازمان جاسوسی کشور ما و یک قاتل بیرحم که شکار خودش را تو سه روز میکشد.
به اتاقم برگشتم دقایقی به نامه خیره ماندم.
نامه را باز کردم... تنها یک جمله نوشته شده بود.
فرمانده را بکش، او به هویت تو نزدیک است.
چشمان او یک شعر بود... نرمی دستان او چند بیت بود
رهگذر بودم؛ ولی تابان شدم... بین دست گرم او آرام شدم
اینهمه عصیان من بهر چه بود... وقتی او نبود داغان شدم
طلب مرگ تو را کردند نگار... با خیال مرگ تو نادان شدند
من دگر جانم چه میارزد اگر... جان تو با سردی این خاکها پنهان کنند
۳۰ می:
الان حدوداً یک هفته از نبود فرمانده گذشته؛ پس شاید امشب بیاید.
همینطور هم سه روز از دریافت فرمان گذشته.
و الان دیگر خود رئیس دستبهکار میشود و افرادی را برای یکسرهکردن کار فرمانده میفرستد.
احتمالاً منتظر میماند تا فرمانده به اینجا بیاید تا کارش را تمام کند.
شاید نباید آنقدر دستوپا بزنم، شاید افسانه پرنده تک بال حقیقت دارد و من محکوم به سقوط هستم.
اگر اینطور باشد ترجیح میدهم تا در زمان مراقبت از فرمانده جانم را رها کنم؛ این مرگ رضایتبخشتر است.
واقعاً سخت است که با رؤیای داشتنش، رهایش کنم.
مثل همیشه پیشبندم را بستم و پایین رفتم.
میخواهم تمام لذتم را از پدر داشتم و جایی به نام خانه که اکنون آن را دارم ببرم.
روزهای آخرم است.
پدربزرگ پیر مثل همیشه با لبخند دارد نگاهم میکنم و بوی غذای تازه آرامش و شادابی را نشان میدهد.
فکر کنم الان متوجه شدم، پس به این خانواده میگویند.
چقدر زیباست.
احساس میکنم حسرت چیزی که دارم زندگی میکنم را خواهم خورد.
طولی نکشید تا خورشید تمام شد و ماه طلوع کرد.
ماهی کامل و به رنگ طلایی؛ اره زمان شکار گرگها را نشان میدهد.
دوباره صدایی آشنا به گوش میرسد؛ صدایی آرام و مهربان.
-سلام، برای من هم غذا دارید؟
رفت و کنار پنجره نشست؛ جای همیشگیاش.
رفتم تا غذا را حاضر کنم؛ ولی با اینکه غمگین و ناامید بودم، لبخند کوچکم محو نشد.
-سلام حالت چطور؟ آیا تونستید به نتیجهای برسید؟
فرمانده تنها خیره مانده بود، انگار داشت بهجای روزهایی هم که مرا ندیده بود نگاهم میکرد.
-سلام، ای زیباترین رؤیای من، ای روشنترین فردای من
دیگر خودداری تمام شده بود؛ لبریز شدم.
اشکهایم همانند شهر آب درون آشپزخانه شروع به چکه کردند.
فرمانده آغوشش را برایم باز کرد؛ گرم بود.
او دوباره ظرف سوپ را جلو کشید و لیوان چای را به من داد و شروع کرد به تعریفکردن؛ مثلاینکه قتلها توسط قاتل و جاسوسی خارجی صورتگرفته که با لقب موش کور شناخته میشود و احتمالاً تا چند روز آینده هویت او پیدا خواهد شد.
فرمانده خوشحال بود.
تا دم دمای صبح مشغول صحبت بودیم و همین که شب تمام شده بود خوشحالم میکرد؛ به دلیل اینکه اتفاقی نیفتاده بود وکسی برای قتل فرمانده نیامده بود.
فرمانده بلند شد و میزش را حساب کرد و من تا جلوی در راهیاش کردم.
چه روز کامل و زیبایی بود.
به فرمانده نگاه میکردم تا از دیدم خارج شود که... شروع شد.
انگار سایههایی از تاریکی جدا شدند و بهدور فرمانده کشیده شدند.
متوجه نشدم؛ ولی بیاراده میدویدم.
اشکهایم سرازیر شده بودند و میترسیدم.
زمانی که رسیدم فرمانده روی زمین افتاده بود؛ سایهها با دیدن من پا به فرار گذاشتند. میدانستند که در این نبرد پیروز نمیشوند.
فرمانده بعد از ساعتی به هوش آمد و شروع به سؤالپیچ کردن من کرد؛ احتمالاً میخواست ببیند که بعد از بیهوشی او چه اتفاقی میافتد.
ذهن او بهشدت درگیر شده بود و اعصابی برایش نمانده بود. سریع خداحافظی کرد و رفت.
دیگر روز بعدی شروع شده بود؛ ولی من بهسختی چشمانم بازمیماند. به اتاقم رفتم تا کمی استراحت کنم تا وقت نهار برسد.
وقت نهار رسید؛ ولی من نرسیدم.
قبل از نهار فرمانده وارد اتاقم شد. با چشمانی دو دل پرسید: تو قاتل هستی درسته؟
-متأسفم
اشک درون چشمان او حلقه زد.
ناامید شده بود.
سربازان وارد شدند و دستانم و چشمانم را بستند و رفتیم به سمت قلعه.
بعد از اینکه من را به سیاهچال انداختند، فرمانده برای دیدنم آمد؛ با چهرهای امیدوار میگفت که تحدیدت کردن و تو چارهای نداشتی، من ازت مراقبت میکنم پس لطفاً واقعیت رو بگو.
من واقعیت را گفته بودم. نمیدانستم چه بگویم تنها نگاهش کردم.
فرمانده همش حرفهایش را تکرار میکرد و کمکم صدایش داشت در ذهنم محو میشد.
من حتی اگر الان هم زنده بمانم گرگ یکدست زندهام نمیزارد؛ بهاشتباه فکر میکردم که او شکار است درحالیکه من شکار بودم. درسته با انجامندادن دستوراتش خیانت کرده بودم و او بدترین مرگ ممکن را به من هدیه داد، غمگینترین مرگ را.
به چشمان فرمانده نگاه کردم؛ چشمانش برق میزدند و گونههایش خیس شده بود.
-متأسفم که بهخاطر یک گناهکار آنقدر ناراحت شدی؛ من تهدید نشدم. من با لذت انسانهای زیادی را کشتم؛ من یک گناه کارم.
هیچوقت از این کار لذت نبردم؛ ولی از من متنفر باش، بهخاطر مرگ من غمگین نشو لطفاً؛ این تنها کاری هست که میتوانم بهت بکنم.
فرمانده مات نگاهم میکرد. اشکانش سرازیر شدند؛ با واقعیت تلخی روبهرو شده بود.
سربازان داخل شدند و من برای لحظهای با چشمان او وداع کردم.
پارچهای مشکی روی سرم کشیدند؛ درست حدس زده بود، یک اعدام در ملا عام.
طولی نکشید که به محل اعدام گاه رسیدیم؛ این را از صداهای مردم که من را نفرین میکردند شنیدم و یکصدای آشنا که فریاد میزد دخترم.
اه، پدرم هم آمده است.
سردی طناب را دور گردنم احساس میکنم.
ای زیباترین رؤیای من
ای روشنترین فردای من
بدرود
یک روز بعد
-فرمانده اجازه هست؟
-بیا داخل.
-یک نامه برای شما رسیده.
سلام من رز هستم خاله دختری که بهناحق کشته شد.
دختری که من با نام قاتل گریان و تو با نام موش کور میشناختی.
دختر گریان من شکنجهشدن مادرش توسط پدرش را میدید؛ مادری بیگانه که تنها بهخاطر سفید بودن نیمی از موهایش او را گناه پرنده تل بال مینامیدند و مادرش برای دفاع از دو فرزندش شوهرش را کشت و بعد مردم روستا آن زن بیچاره را در کلبهاش به آتش کشیدند.
من فرزندان او را نجات دادم و فرزند دختر او که سن بیشتری داشت مجبور شد برای بزرگ کردن برادر کوچکش گناهان بزرگی انجام دهد و به چیزی که بود تبدیل شد؛ دختر ترسو که از مرگ انسانی که بهاجبار کشته غمگین میشد.
برادر او بزرگ شد و تحصیل کرد و از خواهرش متنفر شد بابت کارهایی که انجام میدهد و با توطئه و استفاده از قدرت سیاسیاش او را به کشور شما فرستاد تا کشته شود و به هدفش رسید.
دختر من تو را دوست داشت پس باید حقیقت را بدانی.
فصل سوم، انتقام
هنوز منتظرم، شاید که بیاید.
شاید کمی دلش بسوزد.
ولی فکر نکنم؛ او هیچوقت به بازندهها علاقهای نداشت و... من بارها به او باخته بود.
باز نگاهم شده تیر، و ماهم شده تار... شکار فکر و وهمم، اثیر روزگار
باز شدهام در پس افکار شکار... گوشت لخمی شدهام بهر نگار
هنوز منتظرم شاید که بازید نگارم... شاید دلسوز باشد بر غم بیاختیارم
شدم گوشت لخم، طعمه چنگال حسرت... برای اینکه هر شب، خیال اوست یارم
گفتم که دگر شعر نگویم به هوایش... اما قلمم ریخته بازم به مدارم
دیدم که غزل بی تو فقط ناله و اه است... هر بیت دلم زخمی از آن چشم، نگاه است
رفتی و دلم ماند میان تب و تردید... چون شاخه پژمرده، خمیدم در بهارم
گفتم که دگرنام تو را خط بزنم پاک... اما نشدی پاک، شدی شعر و شعارم
نمیدانم که چرا هنوز منتظرم... شاید؛ چون هیچوقت خداحافظی نکردیم.
شاید؛ چون هنوز بوی عطرش در ذهنم مانده...
به قلم محمدحسین اسلامی