آدم تو نوجوونی برای اولین بار تنهایی ارتباطی رو حس میکنه. سعی میکنه تنهایی ش رو از بین ببره. هیچوقت نمیشه. بعدش یا تنهایی کنار دیگران وقت میگذرونه، یا تنهایی ش رو می پذیره. اگه بپذیری؛ اونوقت حس میکنی تو یه جزیره هستی که هیچکس دیگه دور و برت نیست. طی سالها سکونت تو جزیره، بهش عادت میکنی، جزیره رو اونطور که دوست داری میچینی، یه جورایی بومی جزیره میشی. اونوقت ه که آدم به تنهایی ش معتاد میشه. دیگه دوست نداری ازش بیرون بیای. موقعی سخت میشه که هر روز با قایق میان دم ساحل و ازت میخوان که باهاشون بری. اما تو اصلا یادت نیست که قبل از اینکه تو جزیره باشی دنیا چه شکلی بود!
پ . ن:
من این روزا خیلی سرم شلوغه، اصلا فرصت و حس و حال نوشتن و خوندن و... ندارم.
بچه های ویرگولی؛ هنوز کسی من و یادش هست؟
جالبه برام که اصلا فک میکنید که سینا چی کار میکنه؟ چخبر از آقا سینا!!!
چون من به بعضی هاتون فک میکنم.