ویرگول
ورودثبت نام
مرجان امجد
مرجان امجداز سوگ شروع کردم و با نوشتن آرام شدم. ترم هشتم مدرسه‌ی سمر. تنهایی، عشق و بی‌زمانی، تم‌های ثابت جهان داستانی‌ منند.
مرجان امجد
مرجان امجد
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

سخت ترین کار، کار در معدن نیست

هرجا می‌رسم، اول سقف رو نگاه می‌کنم.

مهمونی هم که باشه، چراغا رو می‌شمرم… بعد چشم‌قرمزا رو. دوربینا رو می گم.

دو تا که باشه، زاویه مرده نداره.

سه تا که باشه، باید مسیرمو عوض کنم.

از شیشه‌ی مغازه‌ها خودمو برعکس می‌بینم.

آدم عادی یقه‌ی لباسشو صاف می‌کنه،

من فاصله‌مو تا در حساب می‌کنم.

از وقتی یادمه، کلید همیشه توی دستم بود.

یه دسته کلید.

من از اونام که با گوش می‌فهمن قفل چند پَله‌ست.

با صداش، با بوی زنگ‌زدگیش.

قفل گاوصندوق رو که باز می‌کنم، با اون صدای «تق» آخر… نشئه میشم. کیفور.

مثل وقتی یکی سیگار اول صبحشو می‌کشه.

طلا که می‌بینم، انگشتام مورمور میشه.

یه شب، زنم خواب بود… برق گوشواره‌هاش چشممو گرفت.

رفتم آروم از گوشش درآوردم، انداختم تو جیبم.

اگه بیدار می‌شد که خیلی ضایع بود.

اون که کار ما رو نمی‌دونه… بعدش گذاشتمشون سر جاش، ولی حسش… مثل نفس کشیدن بود.

یه بار مهمونی خواهرم بود. همه نشسته بودن دور سفره.

چشمم به النگوی دخترخالم بود.

هر بار که دستشو می‌برد سمت سالاد، صداش مثل زنگ ساعت می‌پیچید تو گوشم.

یه بار پلیسه داشت گیرم می‌انداخت… نامرد.

از بالای پشت‌بوم پریدم تو کوچه اون‌وری. همون لحظه صدای شکستن پامو شنیدم.

ولی وانَستادم… کشون‌کشون رفتم سر کار. قفل مشتری رو قول داده بودم همون شب باز کنم.

کار ما خیلی سخته… حتی سخت‌تر از کار کردن توی معدن.

همیشه یه جفت از این کتونی زرنگیا پام هست.

یه کوله پشتی رو کولَمه، همون که از اون پسره دماغ‌عملیه زدم.

لباس و وسایل کارم همیشه توشه.

ما همیشه مشکی می‌پوشیم، ولی یه پیراهن رنگی هم می‌ذارم تو کوله، برای وقتی که باید تو جمع گم و گور بشم. یه ماسک سیاه هم دارم از اینا که سرت می کنی و فقط چشات معلومه، اونم تو‌کوله است با پنجه بکس و‌گاز فلفل و …

کار ما ساعت و روز و شب نمی‌شناسه…

حتی وقتی بچه‌مو می‌برم پارک، از روی تاب‌ها، حلقه‌ی انگشترای مامانا رو می‌شمرم.

یه بار تو صف نونوایی، پیرمردی اومد اسکناس از جیبش دربیاره.

دستش لرزید، اسکناسا ولو شد.

قبل از خودش جمعشون کردم… نه از مهربونی.

فقط انگشتام ناخودآگاه بسته شدن روشون.

کف کفشامو با دستمال می‌پاکم.

نه واسه تمیزی… واسه احترام.

به ردپایی که نباید بمونه.

صدای خش‌خش دستمال رو کف لاستیکی، باید بی‌صدا باشه.

اگه صدا بده، یعنی کفش زیادی ساییده شده.

بچه که بودم، توی مدرسه یه بار جامدادی هم‌کلاسی‌مو برداشتم.

نه به خاطر مداداش… به خاطر قفل کوچیکش.

اون روز فهمیدم بعضی قفل‌ها باز شدنشون از خود جایزه شیرین‌تره.

ساعت ندارم، ولی از اون صدای اذان، فاصله‌مو با پاسگاه پلیس می‌فهمم.

از سایه‌ی تیر چراغ برق، می‌دونم چند دقیقه وقت دارم تا دوربین برگرده.

اول دستا رو می‌بینم، بعد صورتارو. انگشتر، ساعت، گوشی… هرچی جا بشه توی مشت.

به بار تو مترو، رو به رویی‌م خوابش برده بود. گوشی از دستش سر خورد، اومد بیفته.

قبل از اینکه بخوره زمین، تو هوا گرفتمش.

لبخند زد، گفت: «مرسی.»نمی‌دونست تو دلم داشتم وزنشو می‌سنجیدم.

هیچ‌چیزو دو بار از یه‌جا نمی‌برم. یه‌بار که برداشتم، دیگه تمومه.

جای دست‌خورده رو نمی‌شه دوباره لیسید.

بوی چرم نو رو دوست دارم،

اما بوی چرم کهنه راهو لو می‌ده.

مثل بوی عطر مونده رو یقه.

گاهی واسه خودم می‌خرم.

پولشو از همون‌جا که برداشتم، می‌دم.

این‌جوری می‌گم که صاحبش عوض شده، نه این‌که گم شده.

تو جیبم همیشه یه جفت دستکش نازک دارم، حتی تابستون.

عرقش اذیتم نمی‌کنه.

بدون اونا، خیال می‌کنم دارم بدون دست کار می‌کنم.

نشون دارم، ولی اسم نه.

یه خال، کنار گوش راستم.

هیچ‌کس ندیده…

اما اگه روزی یکی اونو ببینه، یعنی یه جایی رد گذاشتم و گاف دادم.

و اون روز… دیگه کارم تمومه.

#مرجان_امجد

مرداد ماه چهارده صفر چهار

دزدقفلداستانطنز
۳۶
۲۰
مرجان امجد
مرجان امجد
از سوگ شروع کردم و با نوشتن آرام شدم. ترم هشتم مدرسه‌ی سمر. تنهایی، عشق و بی‌زمانی، تم‌های ثابت جهان داستانی‌ منند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید