ویرگول
ورودثبت نام
مرجان امجد
مرجان امجداز سوگ شروع کردم و با نوشتن آرام شدم. ترم هشتم مدرسه‌ی سمر. تنهایی، عشق و بی‌زمانی، تم‌های ثابت جهان داستانی‌ منند.
مرجان امجد
مرجان امجد
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

عروسِ قَنات

روی تپه‌ی خاکی کنار قنات نشسته بودم و محو تماشای نازگل بودم که چهارزانو و برهنه، سَرِ مظهر قنات روستا نشسته بود و تکیه داده بود به تک ‌درخت انجیری که برهنگیِ برگ هایش به نیمه رسیده ولی هنوز سایه ای داشت که بشود از خُنکایِ آن بهره برد.

کمی از خاک خیس پای درخت را برداشت، بویید، و به دست‌ها و شکمش مالید.

لبخندی کُنج لب‌هایش نشست؛ انگار دلِ بیوه‌اش غَنج می‌رفت از این عروسی دوباره!

از حنابندان و سُرخاب و سُرمه و وَسمه.

بلند گفت:

– خُدا بیامرزت مرد، چی زود رفتی ها… مو موندِم بی‌تو. قربون اون نگاهای دزدکیت، از بالای بوم، که دلِ مو رو می‌لرزوند. هنو که یادِت می‌افتم، دلِ مو هوات‌و می‌کنه…

موهای سرخ از حنایش، با دو بافه‌ی سفت صورتش را قاب گرفته و سینه های افتاده‌اش را پوشانده بود.

با همان دستِ خاک‌آلود، تسبیحش را برداشت. لب‌هایش بی‌صدا تکان می‌خوردند و ذکر می‌گفت؛ آرام، با صبر.

ذکر نمی‌گفت؛ انگار کلمه‌ها را، به نخِ خاک و دعا می‌دوخت و گره می‌زد به دیوار قنات. هر از گاهی بلند می‌شد، تا سرِ قنات می‌رفت و ذکرهایش را به طاق و دیوار قنات فوت می‌کرد.

آفتاب که کوبید وسط سَر، و صدای اذان ظهر پیچید تو دشت، نازگل انگار که صبرش ته کشیده باشه، برخاست و سرش را در دهانه‌ی قنات فرو برد.

چشمانش، که به تاریکی عادت کرد، جلوتر رفت. گوش تیز کرد شاید صدای شُرشُر آبی بشنود.

چشم ریز کرد، بلکه برق کوچکی از نور در دل سیاهی ببیند. اما هیچ نبود.

آهی کشید.

و ناگهان فریاد زد:

– مو عروستُم … پس کو پیدات؟ چرا نمی‌آیی ها…؟

صدایش در قنات خشک پیچید. چندبار پژواکش برگشت و بعد…

زمین دهان باز کرد، قنات آوار شد.

از همان‌جایی که نشسته بودم، دویدم سمت قنات. دهانه‌اش فرو ریخته بود.

بغضم را فرو خوردم ، نفسم بند آمده بود.

دَوان، دَوان، با تمامیِ جان، به‌سختی خودم را رساندم آبادی.

توان حرف زدن نداشتم؛ فقط فریاد زدم:

– بیل بیارین! کلنگ بیارین! نازگل

اهالی، به خیال جوشش آب، خوشحال به راه افتادند.

اما آن‌چه پیش رویشان بود، قناتی ویران بود… و بی‌عروس.

⸻

همه‌چیز از زلزله‌ی یعقوب‌آباد شروع شد.

من که دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم، با شنیدن خبر زلزله، برگشتم به روستا.‌ اهالی همه سالم بودند، اما قنات خشکیده بود.

زلزله که آمد؛ زمین زد به قنات آبادی. حالا چاهش بود که رُمبید یا تونل, که آب از قنات افتاد. وحشت افتاد به جان مردم. قنات، شاهرگ چهل خانه و صد تاکستان بود.

مردها بیل و فانوس برداشتند، زدند به دل مادرچاه تونل‌ها سالم بود، ولی آب نبود.

ریش‌سفیدها شور کردند و گفتند وقت عروس گرفتن برای قناته.

در روستای ما، این رسم، زمان خشکسالی‌ست.

زن قنات را از میان بیوه‌زنانی برمی‌گزینند که شوهرشان به مرگ طبیعی رفته بود و قصد ازدواج دوباره نداشتند. او را به عقد قنات درمی‌آوردند.

زن قنات، مکلف بود هفته‌ای یک‌بار تنش را با آب قنات بشوید و در زمستان وضو بگیرد، و دعا کند که آب قنات خشک نشود.

در مقابل، مردم سهمی کوچک از محصول‌شان را به او می‌دادند.

آن روز، چند تن از اهالی و ریش سفیدان آبادی، دور هم نشسته بودند برای انتخاب عروس قنات.

مشهدی‌عباس گفت:

– بیوه‌ی الله‌یارو بِکِنیُم عروس. همین روزاست که بره پیش خدابیامُرز.

یکی گفت:

– خودِش می‌گه یه پاش لب گوره. چطور بُره تو آبِ سَرِد قنات، بدبخت؟

دیگری گفت:

– بنده‌خُدا قیافه‌شم نچسبه. قنات اگه بِبینِش، می‌ترسِه وامُونه خو…

چند نفر دیگر هم پیشنهاد شدند و رد شدند تا اینکه سوری‌خانم، کلانتر روستا گفت:

– نازگل خوبه. شویش مرده، کسی بالاسرش نیس. ثواب داره یه نونی هم بهش برسه.

سال‌ها گذشته بود از مرگ مشهدی‌غلام، شوهر نازگل.

همان روزی که چپقش را چاق کرد، تا آخر دود کرد، و همان‌جا روی پشتیِ  پُر از کاهَش مُرد.

نازگل دیگر ازدواج نکرد و نان‌آوری نداشت.

دار و ندارش، همان یک غربیل باغچه بود برای سیب‌زمینی و سبزی‌کاری. او را انتخاب کردند.

صبح همان روز، مُلایِ روستا، طی مراسمی رسمی، او را به عقد قنات درآورد.

بعد مردها رفتند به کارشان.

زن‌ها دور نازگل را گرفتند. بزکش کردند.

با دایره و تمبک، به زلفش حنا بستند.

سرخاب و سفیدآب و وَسمه کردند.

بعد نشاندندش سَرِ قنات و یک‌صدا گفتند:

– ای آب، این هم زنت؛ برگرد به وطنت!

و نازگل را، که زیباتر شده بود، تنها گذاشتند.

و حالا قنات، آوار شده بود روی سرِ عروس زیبایش …

⸻

مردها وقت تلف نکردند.

آستین‌ها بالا، بیل‌ها در دست، خاک‌ها را از دهانه‌ی قنات بیرون می‌ریختند. چرخ چاه می‌چرخید و دلو، خاک بالا می‌آورد.

آفتاب هنوز غروب نکرده بود، نماز نازگل هنوز قضا نشده بود، جنازه‌اش را، از تهِ قنات بیرون کشیدند.

خاکِ قناتِ خشک، پوششی شده بود برای تنِ برهنه‌ی عروسش.

صدای صلوات که بلند شد، من خیره ماندم به او که در پارچه‌ای سفید پیچیده شده بود و صورت بزک‌شده‌اش در آن میان  می‌درخشید. حالا نام نازگل، برازنده‌اش بود.

اشک‌ها چکید، روستا سیاه‌پوش شد…

غبار اندوه، روی بام‌ها نشست.

روز بازگشتم، از کدخدا پرسیدم:

– اگه نازگل اون روز نمی‌رفت ته قنات، هوار نمی‌زد و قنات نمی‌ریخت، آب، برمی‌گشت تو رَگ قنات؟

کدخدا، سرش را آروم تکان داد و گفت:

– الله اعلم، دخترم…

#مرجان_امجد

خردادماهِ چهارده صفر چهار

قناتداستانزن
۱۵
۱۷
مرجان امجد
مرجان امجد
از سوگ شروع کردم و با نوشتن آرام شدم. ترم هشتم مدرسه‌ی سمر. تنهایی، عشق و بی‌زمانی، تم‌های ثابت جهان داستانی‌ منند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید