روز ششم تا تولد بیست و پنج سالگی- ساعت ۱۱ صبح

در دبیرستان، یک روز یک کمکمعلم وارد کلاسمان شد و با دیدن چهرههای ما خندید. گفتیم چرا؟ گفت چهرههایمان بامزه است. به هم نگاه کردیم و من همانجا تصمیم گرفتم منتظر روزی بمانم که آنقدر بزرگ بشوم که به چهرهی بچه دبیرستانیها بخندم. دماغ بزرگ،ابروهای نامرتب، موهای پرپشت و وز و صورتهای بدون یک قطره لوازم آرایشی احتمالا باعث خندهاش شده بود. شاید هم یک چیزی تو صورتمان بود؛ ترکیبی از خامی و سرخوشی و غرور و لجبازی. فکر میکردم از نوجوانی به بعد، قیافهی آدم آن چنان فرقی نمیکند؛ نه! یک تغییری میکند لابد. یک تغییری میکند که وقتی دوستان دورهی دبیرستانم را ببینم،«عوض شدهاند.» که اگر من را ببینند «عوض شدهام.» مگر دوران بلوغ به اتمام نرسید؟ پس چرا قیافههایمان بالغتر شد؟ اگر هنوز چین و چروک معنایی ندارد، چطور خاطرات هفت سال از هیجده تا بیست و پنج میافتد تو صورت آدم؟
گردباد بیست و پنج سالگی به من نزدیک شد و بدن من را به سمت خودش کشید. رسیدگی به خود، شد جزو دغدغههایم. چندین کرم و شوینده جمع شد روی میز توالتم. مبارزهای شدید با آکنه و خشکی پوست را آغاز کردم. لوازم آرایشیام نسبت به سال قبل دو برابر شدند. (البته هنوز کم به حساب میآید) زمانیکه جلوی آینه میگذارندم دو برابر شد. چهارچوبها را شکستم و موهایم را رنگ کردم. برای اولین بار برایم مهم شد: وای باید به سلامتیام برسم! امسال به هیچ عادتی به اندازهی ورزش و رژیم غذایی و خواب مناسب نتوانستم پایبند باشم. انگار قبلش بدنم فقط یک جسمی بود که باید من را این ور و آن ور میبرد؛ ولی حالا با وسواسی همراه با علاقه بهش میرسم. برایم مشخص است که نصف حال خوبم به بدنم مربوط است.
آیا همه چیز مربوط به این جسم مثبت است؟ اقرار میکنم که از پیر و فرتوت شدن هراس دارم. کابوسم این است که روزی برسد که هر روز هشت تا قرص رنگی بیندازم بالا و مفاصلم جیر جیر کند. میترسم که بدنم دیگر درست کار نکند. اقرار میکنم که قبلا جلوی آینه خودم را بیشتر دوست داشتم و خودم را هیچ وقت با مشتی مدل (لطفا مادل تلفظ کنید! بهشان بر میخورد) مقایسه نمیکردم.
در هر صورت، اگر حسنای مغرور شانزده ساله من را میدید که چطور به سلامتی و زیبایی اهمیت میدهم بهم چشمغره میرفت. من چه کار میکردم؟ با ماشین زیرش میکردم. بعد میرفتم مثل یک مرد خیکی دست در جیبش میکردم؛ یک تومنی و دو تومنی از اعتماد به نفسش را برمیداشتم و قبل اینکه او بزند در گوشم، میخواباندم در گوشش که لجبازی را دربارهی خانم شدن کنار بگذارد. بعد هم که گوشش خون میآمد میبردمش دکتر تا بهش آب انار بدهد.