دختربچه بدنیا اومد!
اون یه دختربچه ی باهوش، خوش فکر و کنجکاو بود توی یه خونواده ی معمولی و زندگی معمولی تر!
اما یه مشکلی وجود داشت...خانواده بطور وابسته منشانه ای دختر رو دوست داشتن و اون رو توسط یه طناب دومتری از جنس خارهای گل سرخ ،داخل کلبه بسته بودن و دختر فقط حق داشت که مساحت داخل کلبه رو طی کنه و وقتی دومتر تموم میشد خار طنابی که به پاهاش بسته شده بود مجبورش می کرد که برگرده به جای اولش!
تا اینکه قحطی شد ...
همه ی اهالی روستا تا جایی که براشون امکان داشت از اونجا رفتن و کم کم بجز حیوانات روستا کسی توی روستا نموند
تقریبا می شد گفت که تنها انسان هایی که توی اون روستا زندگی می کردن خانواده ی اون دخترکوچولو بودن
هرچند که دیگه خیلی کوچولو نبود و الان 13 سالش شده بود
قحطی سختی بود و دیگه غذا و آذوقه برای خورد و خوراک روزمره هم پیدا نمی شد...
خانواده ی دختر شروع به کشتن حیوانات و تغدیه از گوشت اونها کردن اما اون دختر گوشت نمیخورد! به خوردن ته مونده های کیسه ی آرد و ذرت ته انبار کلبه عادت کرده بود
رفته رفته خانواده ی دختر تمام حیوانات روستارو برای تغذیه کشتن و دیگه حیوونی توی روستا نمونده بود
اما اونا همچنان گشنه میشدن
کم کم از هم شروع به تغذیه کردن...
دخترک موند و خانواده ای گوشت خوار که اول از حیوونای شروع کردن و بعد که چیزی باقی نموند دست و پای خودشون رو شروع به خوردن کردن
حالا دخترک مونده و بی دست و پاها...
کساییکه اون باید برایشون دست و پا باشه و توی قحطی، خوشی، جشن، غم و اندوه غذایی پیدا کنه و به اونها بده اما خودش با طناب بسته شده و نمیتونه از کلبه حتی خارج بشه!
احساس میکنم اخرین غذایی که دخترک به اونها میده گوشت خودشه ....
امیدوارم قبل از قربانی شدن خودش، بتونه برای همیشه از اون روستا فرار کنه !