6ساله که بود وقتی دعوا می شد یه جای همیشگی داشت که اونجا قایم بشه
می ترسید متعلقاتش رو از دست بده
می ترسید دیگه کسی رو نداشته باشه که کنارش باشه و از تنها موندن خیلی میترسید...
چشماشو می بست گوش هاش رو هم می گرفت و آروم شعرای بچگیشو زمزمه می کرد "عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...تورخت خواب مخمل آبیش خوابیده..." همیشه اونجا قایم می شد
همیشه اینجوری آروم میشد!
نه میخواست ببینه نه میخواست بشنوه!
میخواست خیال کنه همه چیز عالیه و هیچ چیزی وجود نداره ک ناراحتش کنه یا اینجوری بترسونتش!
چشماشو می بست و به رویاهاش سر می زد، به چیزای قشنگ به داشتن اسکیت صورتی و درخت زردآلوی خونه باغ بابابزرگ و عروسکی که چندروز قبلش وقتی دست مامانشو گرفته بود از پشت ویترین دید و اسمش رو "همیمو" گذاشته بود فکر میکرد...
اون جایی که قایم می شد خیلی توی چشم نبود همیشه هم وقتی دعوا ته می گرفت و سکوت بدی خونه رو می گرفت کسی متوجه نبود که اون کجاست و اون خودش یواشکی میومد بیرون
اونجا تاریک بود و حس خفگی به آدم بزرگا دست می داد اما اون آدم بزرگ نبود اون 6 سالش بود اما شاهد اتفاقی ناراحت کننده بین آدم بزرگا بود ..زیر میز ناهارخوری اما آروم بود خیلی آروم بود...
همیشه وقتی دعوا میشد زیر میزناهارخوری قایم میشد!