دختری با کفش های قرمز
دختری با کفش های قرمز
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

هیولا و استفراغ!

تَق تَق...

تَق تَق...

به در می کوبید اما اون در رو باز نمی کرد نه که نخواد اجازه شو نداشت مغزش بهش دستور می داد که در رو باز نکن... هرچند خودش هم تمایلی به باز کردن در اتاق نداشت!

مدام به خودش می گفت که هیچوقت در رو روش باز نکن ! اون هیولا میخواد بیاد داخل و ممکنه توی خونه موندگار بشه...

با مرور این جملاتی که داخل ذهنش بود و نُت تَق تَقی که به در میخورد شدیدا دچار اضطراب شده بود

گوشیش رو سایلنت کرد که اگر زنگ خورد صداش بیرون نره و هیولا نشنوه! تظاهر کرد که خونه نیست...

دستگیره ی در بالا و پایین می شد...در قفل بود

میدونست که هیولا نمیتونه وارد بشه

می دونست که داخل خونه در امانه... اما می ترسید

فقط 16 سالش بود، اما کی گفته که 16 ساله ها دیگه نباید از هیولا بترسن

بنظرم 40 یا 50 ساله هایی هستن که هنوز از هیولاها می ترسن و یا حتی هر کدوم دارن با یه هیولا توی خونه زندگی میکنن

از شدت اضطراب، تهوع گرفته بود

تمام بدنش عرق کرده بود و خودش صدای قبلش رو می شنید و میلرزید

هنوز به در می کوبید ..تق تق تق تق

خسته شد...دیگه در نزد... رفت!

وقتی مادر به خونه اومد بهش گفته بود که چرا در رو باز نکرده و اجازه نداده که هیولا ب داخل بیاد ؟ هیولا انگار فقط میخواسته روپوش کارش رو برداره و بره ...همین!

همین؟؟!!! اما اون تمام اون چندساعتی که منتظر بود تا مادرش به خونه بیاد رو توی دستشویی سپری کرده بود و مدام بالا آورده بود و چیزی از جونش نمونده بود...

اون حتی تمام ترس هاش، اضطرابش و قلبش رو نزدیک بود که بالا بیاره...

ساعتها به سنگ دیوار دستشویی تکیه داده بود و از شدت استفراغ و فشاری که به گلو و سرش اومده بود زار زار اشک ریخته بود ...16 سالش بود!

اما هیولا فقط اومده بود که چیزی برداره و بره؟؟؟

با اومدن مادر، آروم شد!

کاش هیولا برای همیشه خونشون رو ترک کنه تا اون و مادرش راحت باشن!

حالا چیزی نمونده که 24 ساله بشه و هیولا خونشون رو ترک کرده اما هنوز خواب میبینه که هیولا میخواد بیاد داخل خونه و اون باز هم داره بالا میاره..

داستان های کوتاهپارت هایی از زندگی در قالب داستان کوتاهداستان های کودکانه برای بزرگسالانهیولاهای زندگیمان
تو روزای بارونی، برخلاف همه همیشه خوشحال ترینم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید