شیر آب وان را باز میکنم. آب داغ با بخار میریزد تویِ وان و کم کم، پرش میکند. میروم توی اتاق تا حولهام را بردارم. چند تکه از پیتزایِ دیشب با کلی خرده نان، هنوز رویِ میز است. کلی ظرف نشسته توی سینکِ آشپزخانه است و میدانم که خیلی از ظرفها یا دیگر کپک زدهاند یا هر چیزی که تویشان بوده، خشک شده.
میروم توی حمام. وان تقریباً پر شده است. آب را میبندم و میروم تو. آب تقریباً داغ است. چشمانم را میبندم و آهسته خودم را میفرستم زیرِ آب. صدای ماشینهای بیرون خانه و داد و بیداد بچههایی که تازه مدرسهشان تعطیل شده است، یک دفعه تبدیل میشود به یک سری صدای گنگ. با هم قاطی میشوند و میشوند مثلِ یک صدای هیاهوی نامفهومِ یک دست.
یک هفته میشود که نسترن رفته. رفته تا به قول خودش برای ساختن آیندهاش بجنگد و خودش تلاش کند تا آن را بسازد. همه چیز از همان روز اول به هم ریخت. تا وقتی نسترن بود، همهی کارها را با هم میکردیم. خانه را با هم مرتب میکردیم، غذا میپختیم و با هم رفاقت میکردیم.
روزی که ویزایش آمد، مثلِ همهی کسانی که ویزایشان میآید، نمیدانست که باید شاد باشد یا دغدغهی منی که کمکم داشتم پا به سن میگذاشتم را داشته باشد. گفته بود که بعد از رفتن، پروین، هم برایش پدر بودهام و هم مادر؛ و البته میدانستم که دارد از همان کلیشههایِ نخ نمای فیلمها استفاده میکند.
سرم را از زیرِ آب بیرون میآورم. صدای بچهها کمتر شده است. با صدایِ زنگ در، چشمانم را باز کردم. هر کس که بود، احتمالاً تا قبل از اینکه بخواهم از وان بیرون بیایم، حولهام را بپوشم و بروم تا در را باز کنم، ناامید شده بود.
برای همین، هیچ کاری نمیکنم و دوباره غرق میشوم در تمام خاطراتی که با نسترن و پروین داشتم؛ روزی که برای اولین بار قرار بود برود مدرسه و چقدر ما تویِ خانه دلتنگ شدیم. پروین چقدر استرس داشت؛ آنقدر که یک ساعت قبل از تعطیل شدن، رفت دمِ در مدرسه ایستاد تا نسترن را خودش بیاورد.
دوباره صدایِ زنگِ در آمد. خودم را از وان میکشم بیرون. حوله را دور خودم میپیچم و همانطور که آب از کنارِ پاهایم روی سنگِ کف خانه چکه میکرد، خودم را میرسانم به پشت در. از چشمیِ روی در میبینم که خانم همسایهی روبرویی بود که یک کاسه آش برایمان آورده. عذرخواهی کردم و گفتم که وضعیتم طوری نیست که در را باز کنم. کاسه را میگذارد پشتِ در و بعد هم برمیگردد توی خانه.
در را باز میکنم، سینی را برمیدارم و میگذارمش کنارِ همان چند تکه پیتزای خشک شدهی دیشب. با حوله مینشینم روی مبل. اگر نسترن بود، حتماً میگفت که با حولهی خیس، روی مبل ننشینم. پاکتِ سیگارم را برمیدارم، یکی را روشن میکنم و دودش را میدهم توی هوا.
صدای زنگ موبایلم میآید. نسترن است. دکمهی سبز روی گوشی را به سمتِ راست میکشم و بعد تصویر نسترن است که کل قاب گوشی را پُر میکند. صدایش قطع و وصل میشود و تصویرش هم هر چند ثانیه یک بار، ثابت میشود. این اینترنت کوفتی همیشه ناامیدم میکند. اما همین دیدن بیکیفیت هم حالم را جا میآورد. چند دقیقهای با مکافات، حال هم را پرسیدیم و بعد هم قطع میکنیم تا زمانِ دیگری که وضع اینترنت بهتر بود، باز هم با هم حرف بزنیم.
راستش را بخواهید، خیلی دوست داشتم بلند شوم و خانه را مرتب کنم، ظرفها را بشورم، خانه را جارو بزنم، سه تکه پیتزای خشک شده را بیندازم توی سطل و بعد هم بنشینم جلوی تلویزیون، اخبار ببینم و آشِ خانم همسایه را بخورم؛ اما حوصلهاش را نداشتم.
میروم توی اتاقِ خودم. نسترن کارهایی که تا قبل از این خودش انجام میداد و نباید فراموش میکردم را روی کاغذ نوشته بود و گذاشته بود توی کشوی میزم. برایم نوشته بود که قبضها را با پیمان بهصورت اتوماتیک پرداخت میکند و نیازی نیست از این بابت نگرانی داشته باشم. اما باید روزهای زوج، به گلهای پشتِ پنجره آب بدهم. نخل مرداب هم هر روز آب زیاد میخواست. کلی کارهای ریز و درشتِ دیگر هم بود که باید انجامشان میدادم.
به این فکر میکنم که به هر حال باید فکری برای خودم بکنم؛ اینطوری شاید شش ماه هم دوام نیاورم. برگهای که نسترن نوشته بود را میچسبانم روی دیوار که همیشه چشمم به آن باشد. بعد هم میروم توی آشپزخانه، پارچ آب را پُر میکنم و میروم تا به نخل مرداب آب بدهم. چند ساعتی درگیرِ کارهای خانه بودم تا بالاخره تمام شد.
میروم و لَم میدهم روی مبل. اخبار دیگر تقریباً تمام شده. کاسهی آش خانم همسایه را برمیدارم. چقدر مزهی آشهایی را میدهد که با نسترن میپختیم!