m_47982225
m_47982225
خواندن ۳ دقیقه·۱۹ روز پیش

من وکیل بند بودم

من وکیل‌بند بودم. بخاطر همین با زندانی‌های دیگر روابط نزدیکی داشتم. من هم هیکل درشتی داشتم و هم اینکه بخاطر شاکی خصوصی، قرار بود حالا حالاها در زندان بمانم. همین دو مسئله باعث شده بود تا هم زندانی‌ها و هم رییس زندان دوست داشته باشند که من بشوم رابط بین زندانی‌ها و مسؤلین زندان؛ یعنی همان وکیل‌بند.

خیلی وقت‌ها هم که زندانی‌ها به حرفم گوش نمی‌دادند و شروع می‌کردند به غر زدن، به‌نوعی تهدیدشان می‌کردم به اینکه اگر بخواهند همین‌طوری ادامه بدهند، می‌روم و می‌گویم که یکی دیگر را وکیل‌بند بکنند؛ کاری که معمولاً جواب می‌داد.

اما راستش را بخواهید، خودم هم از اینکه بیکار بنشینم توی سلول، خیلی خوشم نمی‌آمد. توی زندان، آدم چیزی که زیاد دارد، وقت است و تو باید هنرِ این را داشته باشی که وقتت را دقیقاً «هدر» بدهی تا حوصله‌ات سر نرود. اینکه می‌بینید بعضی از زندانی‌ها در زندان کتاب می‌خوانند یا شطرنج بازی می‌کنند هم جوک است! آن تو که باشی، آنقدر دغدغه و فکر داری که حتی اگر خودت هم اهل مطالعه و کتاب باشی، باز هم حوصله‌ات نمی‌کشد که بنشینی و کتاب بخوانی.

در زندان یک قاعده‌ی خیلی کلی و خیلی مهم هست؛ اینکه نباید بشکنی! زندان جای شکستن نیست. این شکستن هم معمولاً خیلی ناگهانی انجام می‌شود. یعنی کافی است یک ریگ زیرِ پایت بلغزد تا سُر بخوری و مستقیم بروی تهِ دره. من این را خیلی خوب می‌دانستم؛ چون افرادی را که در زندان شکسته بودند، زیاد دیده بودم.

روزی هم که نگهبان صدایم زد و سهراب را فرستاد تویِ بند، می‌دانستم که سهراب کسی است که احتمال شکستنش زیاد است. اصلاً چهره‌اش را که دیدم فهمیدم برای زندان ساخته نشده و احتمالاً کاری کرده که یا خودش هم نمی‌خواسته آن را انجام دهد و یا اینکه بدهی بالا آورده.

سهراب با چهره‌ای درهم و با سر پایین، پایش را گذاشت توی بند؛ احتمالاً برای اولین بار. زندانی‌های دیگر خیلی توجهی به او نکردند. گفتم:

  • داداش اینجا درسته که هتل پنج ستاره نیست. اما اونطوری‌هایی هم که فکر می‌کردی بد و خطرناک نیست.

توی سلول خودمان یک تخت خالی بود. اما می‌دانستم اگر ببرمش توی سلول خودمان، حرف‌ها زیاد می‌شود و آن وقت خود سهراب است که تحت فشار قرار می‌گیرد. بخاطر همین، بردمش توی سلولِ هاشم خلجی. هاشم آدمی نبود که بخواهد با کسی حرف بزند یا مثلاً آرامش کند یا از این‌طور چیزها. اما یک ویژگی خوب داشت: اینکه هوایِ ضعیف‌ترها را خیلی داشت.

شبِ اول معمولاً سخت‌ترین شب برای زندانی است. شبی که اولاً به اجبار از تمام چیزهایی که دوستشان داشتی جدایت می کنند و حالا تو می‌مانی و دوری از تمام داشته‌هایت و سکوتِ سنگین.

فردا صبح رفتم سراغِ سهراب. همان‌طور که انتظارش را داشتم، حالش خوب نبود. از ورشکستگی به‌خاطر بالا رفتن دلار گفت و از قرض‌هایی که گرفته تا فقط کارگاهش را نگه دارد و از خیلی چیزهای دیگر. از اینکه حالا مادر پیرش در خانه تنهاست و حالا کسی نیست که حتی یک لیوان آب دستش بدهد.

حرف‌هایی که سهراب می‌زد، تقریباً حرفِ دلِ همه‌ی افرادی بود که توی بند مالی بودند. رویش را به سمتم چرخاند و گفت:

  • تو چرا اینجایی؟

هاشم خلجی که تا حالا ساکت رویِ تختش دراز کشیده بود، همان‌طور که روی تخت دراز کشیده بود و به زیرِ تخت بالا سری‌اش نگاه می‌کرد، جواب سهراب را به‌جایِ من داد:

  • داداش اینجا ما همه هم دردیم... پول نداشتیم که افتادیم این تو...

و دوباره سکوت بود و کِش کِش دمپایی‌هایی که هر از چند گاهی از جلوی سلول رد می‌شدند. پرسیدم:

  • حالا برنامه‌ای داری که دربیای؟
  • یه مقدار پول گذاشتم تو حساب مادرم. از این سیستما هم گذاشتم که سرِ ماه قسط‌هام رو بده که از این بیشتر نشه. یه آشنا هم دارم که کم کم قراره وسایل کارگاه رو بفروشه پول طلبکارا رو بده.

بغضش را با سختی پایین داد و گفت:

  • وسایل کارگاه رو با بدبختی جور کردم ابوالفضل خان...

زدم روی شانه‌اش و گفتم:

  • دوباره پامیشی مرد... نگران نباش...

و البته خودم هم می دانستم که سختیِ بلند شدنِ مردی که زمین خورده را فقط خودش می‌داند و خودش.

زندانپرداخت_مستقیم_پیمان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید