روایت اول:
قبل از دانشگاه نشنیده بودم کسی بهم بگه صدات خوبه! تفاوتش رو همه قبول داشتن ولی هیچ وقت هیچ کس نگفته بود میشه از این تفاوت به نتایج جالبی رسید. ترم یک بودم که برای اولین بار فکر رادیو افتاد تو سرم، همون روزا که اتفاقا رادیومفدای نو پای دانشگاهمونم دنبال گوینده بود و من از ذوق اینکه به عنوان یه ترمک! قرار بود کنار آدمای _به نظر خودم خیلی حرفه ای_ کار کنم سر از پا نمیشناختم، با نجمه _ که علایق مشترک تمام تفاوت های فاحش بینمون رو محو کرده بود_ با اعتماد به نفس قابل ستایشِ دوتا دخترِ تازه از فضای مدرسه بیرون اومده، رفتیم صدا و سیما واسه تست، که تازه اونجا فهمیدیم قضیه خییییلی جدی تر از این حرفاست، حتی نتونستیم پامونو بذاریم داخل سازمان، اجازه ندادن بریم داخل و ما با یه عالمه آرزو که تو اتاق حراستِ صدا سیما جا موند، برگشتیم خوابگاه...
بعدتر، رادیو مفدا هم به این نتیجه رسید الهه افروزی گوینده ی «به اندازه کافی خوب» ی نیست و اولین ضربه ها به تنِ نحیف اعتماد به نفسم نشست!
روایت دوم:
هنوز ترم سه رو شروع نکرده بودم، ادمین توییتر دانشگاه پیام داد با ما همکاری کنین خانوم افروزی، شدم نریتورِ متنایی که احتمال میدادیم اکثریت می پسندن، کار حرفه ای به حساب نمی اومد ولی اون اوایل که این کارا هنوز جدید بود، در نوع خودش به چشم اومد... با یکی از دانشجوهای پزشکی که همیشه فکرای بزرگی تو سرش بود لینک شدم، بعد از کلی صحبت و جمع کردن بچه های مستعد ایده ی رادیوشلغم شکل گرفت، اقای کاهنی ازمون تست گرفت و من شدم سرپرست گویندگانِ یه رادیو اینترنتیِ خودجوشِ دانشجویی که همه ی کاراش از راه دور پیش میرفت، همه چی خوب بود تا اینکه به هزار و یک دلیل، انرژی کل تیم افت کرد و شلغم رفت قاتی باقالیا!
روایت سوم:
سالِ پیش بالاخره فرصتش پیش اومد تا پام به یکی از اتاقای بخش صدای سازمان باز بشه و چند دقیقه ای پشت اون میکروفونایی که همیشه برام خدای جذابیت بود بشینم، تست و دادم و بعد از چند هفته انتطار و فرستادن رزومه و کلی طاقچه بالا گذاشتن جواب این بود که «صداتون برای گزارشگری خوبه»
خیلی طول کشید تا فهمیدم این جمله، دیالوگ معروفیه که به همه اوناییکه میخوان یه جوری از سر بازشون کنن، میگن... خیلی طول کشید که یه نفر صاف و پوست کنده بهم گفت «ببین، واسه رادیویی شدن یا باید زیادی خاص باشی و متفاوت یا وصل باشی به جاهایی که باید»
روایت چهارم:
ترم هفت بودم که چند جلسه ای رفتم کلاس فن بیانِ استاد نیک بین، دیگه پذیرفته بودم قرار نیست اتفاق خاصی بیفته و برای دلِ خودمه، میرفتم چون خوشحال بودم، فقط همین!
روایت پنچم:
حالا ترم هشتم، چندماه قبل با یه دوستی راجع به علاقه به نوشتن صحبت کرده بودم، اونم هفته قبل منو به عنوان نویسنده تو گروهی اد کرد که اسمش بود؛ مصباح...
من ظهر اد شدم، شبش بحث پروژه ی سنگینِ اجرای زنده رادیویی تو سطح شهر پیش اومد، قرار بود به عنوان نویسنده متنا رو برسونم ولی مجری خانوم نداشتیم، گفتم منم میتونم، تجربه شو دارم، ولی نداشتم!
(یعنی جز چندتا اجرای صحنه تو دانشگاه و کارای رادیویی ضبطی، تجربه دیگه ای نداشتم)
سه روز شدم مجری یه برنامه زنده رادیویی که صداش از خیابونای شهر پخش میشد، یه ویژه برنامه که نخِ اتصالش میرسید به اجتماعِ #سلام_فرمانده و امام مهدی...
این همه نوشتم که بگم پشتِ خاطره ی قشنگِ این سه روز چهارسال اتفاقاتِ نه چندان جالب سایه انداخته،
که بگم گاهی وقتا بعضی اتفاقا درست وقتی انتطارشو نداری رخ میده که سوپرایزت بکنه!
که بگم حتی وقتی خودمون فراموش میکنیم، خدا خواسته های ما رو یادش نمیره!
که بگم ارزو کردن قشنگه، دست و پا زدن برای آرزوها قشنگه ولی فکر کنم از یه جایی به بعد باید فارغ از نتیجه تلاش کرد و بعد همه چیزو رها کرد! این رها کردن آرامشِ جالبی داره!
پی نوشت: یه جایی تو کتاب کیمیاگر نوشته «اگر من جز افسانه ی شخصی تو باشم، روزی به من بازخواهی گشت» من باورش نداشتم ولی انگار واقعیه :))