چشمانم را باز میکنم ، میز و صندلی بی روحم بار دگر به من متذکر میشوند که همچنان در این باتلاق بی انتها دست و پا می زنم . بزاق دهانم گلوی خراش خورده از فریاد های بیصدایم را نوازش می کند . بدنم را به سختی تکان می دهم ، گویی پاهایم دگر توان حمل سنگینی ذهنم را ندارد .
دغدغه های فکرم هر لحظه حلقه ی دستان بی رحمش را به دور شانه های خم شده ام تنگ تر می کند و با ناخن های بلند تر از نیزه ، نوازش هایی از جنس درد به جسم بی رمقمم هدیه می کند . اشکانم خسته از این محاکمه ی بی پایان، خانه ی ویران شده ی خویش را ترک می کنند و با یک سقوط جسم بی گناه خود را از بند زندگی عذاب آور من رها می کنند . لب هایم این خودکشی مظلومانه را می بینند و از سردی جسم آزاد شده ی آنها میلرزند. ذهنم با حسرت به این منظره می نگرد و آرزو میکند که بتواند به این ذرات رنجور زندگی دیگری ببخشد .
قطرات شیشه ای بر جسم بی رحمم فرود می آیند و تکه های شکسته شده ی آنها درون این سیاهی بی انتها دفن می شوند. چشمانم تنها تر از همیشه می شوند ، مروارید های گرانبهایش او را ترک کرده بودند و تنها ردی گذرا از خود بر جای گذاشته بودند .
چشمانم با لجاجت تمام بسته می شوند و مرا از داشتن خود دریغ می کنند ، و در حالی که نغمه ی بیلیاقتی مرا نجوا میکنند ، دستانم را میگیرند و آنها را به سوی تاریکی مطلق سوق می دهند ....
4:04