Klara
Klara
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

رزرو لحظه ی مرگ

بعد از نُه ماه تلاش و لگد زدن به تن معصوم مادرانمان به دنیا آمدیم . از ذوق زیاد حتی نمی‌توانستیم لحظه ای برای دیدن دنیا ی رنگارنگ صبر کنیم . اما چیزی نمی‌توانستیم ببینیم . خدا که بی قراری های ما را دید گفت : صبر کن ای بنده ای من ! بگذار کمی رنگ به بوم زندگی بزنم. صبر کردیم و چند روز را چون عاشقی در انتظار معشوقش دیوانه وار گریستیم.

بالاخره آن روز رسید ، از دیدن آن رنگ‌ها مبهوت بودیم ، دریغ از لبخند دروغین زندگی که گویی فیلمنامه ی کمدی دیگری را کارگردانی میکرد. بزرگتر شدیم ، وابسته تر شدیم ، و بیشتر فام های زندگی را نظاره کردیم . گونه ی پدر و مادر را بوسیدیم و عاشق زندگی شدیم .


چندی بعد دوران خوش کودکیمان به پایان رسید ، ناگهان زندگی رنگی دیگر گرفت ، گویا از خواب خوشی بیدار شده بودیم ، زیرا روز به روز آن زنگ های زیبا محو می‌شدند و برای همیشه می‌رفتند . چشمانمان را باز کردیم و دوباره بستیم ، به امید برگشتن سو‌ی چشمانمان مست کردیم اما تنها چیزی که شد سیاه شدن آن رنگ های از‌بین رفته بود. گویا 《هیولای‌سیاه 》ی که کابوس رویای زیبای کودکیمان بود ، به واقعیت پیوسته بود . از خدا پرسیدیم ، تقلا کردیم اما جوابی جز محکوم به زندگی کردن، بودن نگرفتیم ...

آن دوران هم گذشت، جوانی آمد . به رسم ادب سلامی کرد و طناب عاشقی را به دستانمانس سپرد. در پی تلاش برای باز کردن گره های محکم طناب بودیم که وانگهی همه ی رنگ های از دست رفته‌مان را در شخصی پیدا کردیم. دست از باز کردن گره ها برداشتیم و این بار با تنها یادگاری از آرزو های از دست رفته مان شروع به گره زدن طناب کردیم . خوش بودیم ، شکر خدا کردیم و بار دیگر از ته دل خندیدیم . خواستیم گره ی دیگری به طناب پایین ناپذیر عاشقی بزنیم که کاغذی را دریافتیم . کاغذ مالیات بود ، گویا حتی برای گره زدن هم نیاز به پول داشتند ، طناب را رها کردیم و خانه ای از جنس محبت برای خودمان ساختیم ، تا خواستیم رسم زندگی کردن به جای آوریم، پلیس هایی از راه رسیدند که حتی برای آن خانه ی معنوی هم از ما چند پاره کاغذ مالکیت می‌خواستند. آن را هم ول کردیم ، شانه‌مان را تکیه گاه ستاره ی قلبمان کردیم که ، چاقو بر رگ عزیز تر از جانمان گذاشتند و آن را به رسم غیرت و ناموس کشتند!

خشمگین شدیم و برای آزادی وطن تن به مبارزه دادیم ، تن های کوچکمان بین باتوم های سرد و سنگین له می‌شد اما به بهانه ی امید هیچ نمی‌گفت . هم‌وطنانمان را تماشا می‌کردیم که چگونه چشم خود را از دست می‌دادند و ما با آسودگی سر بر بالشت های نرم می‌گذاشتیم .


آن دوران هم گذشت ، تلاش و تقلا تمام شد . الان من ماندم و من . دوازده ساعت شب را تنها هستم اما دوازده ساعت روز را نه ، چون سایه ای دارم که به لطف آفتاب قدم به قدم همرایم می‌آید . اکنون، اینجا ایستاده ام ، روی پل سید خندان ، با لبخندی به رهگذران می‌نگرم و زمانی را برای مرگ رزرو می‌کنم .

آیا زندگی حاضر می‌شود که از من دل بکند؟


رسم زندگیآزادیمرگپدر مادر
حرف های ناگفته ی ذهنم دگر از چشمانم جاری نمی‌شوند ، توسط دستانم نوشته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید