چشمانم را باز میکنم، روز دیگری شروع شده است، گویا امروز بار دیگر از آغوش مرگ بازگشتهام. ذهنم برای این رهایی ظاهری نیاز به یک جشن دارد ، جشنی که در آن طنین شادی و سرخوشی گوش هایم را بنوازد ؛ اما نزدیک به چند قرن است که دگر انسان ها همچون من فکر نمیکنند، گویی آنها در حیله های شیرین مرگ غرق شدهاند.
از دوران سلطنت زندگی مدت هاست که میگذرد ، اکنون در زمین فقط مرگ فرمانروایی میکند. گویی بشر آنقدر در باتلاق حاشیه ها فرورفتهاست که حال فقط سرنوشت خود را میپذیرد و دست از تلاش برای رهایی از چنگال مرگ برمیدارد.
مرگ لباس سیاهش را در آورده و تن زندگی کرده است ، و در قبال این هدیه ی تاریک ، بال های بیگناه زندگی را از تن رنجورش جداکرده است . بال هایی که در پیکر زندگی میدرخشیدند ، اکنون فقط جزئی از سیاهی مطلق شدهاند.
در این زمان است که مسافران گم شده ی زندگی از راه میرسند و در آغوش مرگ آرام میگیرند ؛ اما هنوز زندگی که حتی بالی هم ندارد در حال به پرواز در آوردن روح نالایق آدمیان است . گویی این باعث میشود که انسان ها بهانه ی دیگری برای تنفر از زندگی پیداکنند ، غافل از اینکه ممکن است فردا حتی همین پرواز بدون بال هم نصیبشان نشود و تنها چیزی که باقی بماند ، مرگیاست که برای حفاظت از انسان ها حتی بال هم نمیزند...
پ.ن ( این رو برای امتحان انشا نوشتم ، به نظرتون چه نمره ای میگیره؟)