Klara
Klara
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

پیرمردِ تنها

پیرمرد چشمانش را باز کرد ، اولین چیزی که دید قاب عکس خاک گرفته ای بود که لبخند درخشان همسرش به آن جانی تازه بخشیده بود ، قدم های لرزانش را به حیاط رساند گویی آنقدر مایه ی شرمندگی بود که حتی فرزندانش هم چهره یشان را از چشمان خسته ی پیرمرد دریغ کرده بودند ، نگاهش به دستان خود افتاد ، آن دستِ چروکیده برایش یادآور دخترکی بود که با ذوق دستانش را میگرفت و پمادِ سرخوشی را به زخم هایش تزریق میکرد ، حال دگر خبری از آن دخترِ کوچک نبود و از زخم های دستانش چیزی جز یک ردِ اعتیاد آور مشخص نبود . حوض کوچکِ کنار حیاط تبدیل به بیابانی پوسیده شده بود و ماهی های مرده ی درونش با لبخندی تلخ به احوال آن مرد تنها می نگریستند. عصایش را با همان دستانِ لرزان برداشت و جسم ناتوانش را به شکنجه ای مکرر دعوت کرد . در راه به صندوق صندقه ای رسید ، قلب مهربانش به سمت آن صندوق پر کشید و جسمش ناچار دست آن کودکِ خوش خیال را گرفت و کنار آن محفظه ی فلزی ایستاد. پولی را از جیبش در آورد ، خواست که درون آن قوطی بیانداز که چشمان خشکیده اش جمله ای را دید " صدقه عمر را زیاد میکند " همانجا دستانش متوقف شد ، پول را تا کرد و به دستان نوازش گر جیبش سپرد ....

نابینای گریان-





پیرمردquot صدقه
حرف های ناگفته ی ذهنم دگر از چشمانم جاری نمی‌شوند ، توسط دستانم نوشته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید