Klara
Klara
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یادگاری

روبه رویم نشست ، لبخندی شکست ناپذیر را بر لبانش حمل می کرد ، چشمانش برای قلبِ بیمارم چون سرمی بود که با ویتامین هایی از جنس عشق نقاشی شده بود ، با دستانش قلم را میرقصاند و با نگاهش نُت های سمفونی زندگیم را می نواخت . آنقدر در عمق چشمانش محو شده بودم که متوجه نشدم قلبِ بی جنبه ام هشدار های مرگم را از سرگرفته . خانه ی من تنها در آن زندانِ آبیِ چشمانِ معشوقم بود ، نفهمیدم چه شد ، زمانی به خود آمدم که در آن زندانِ بی نهایت غرق شده بودم . خنده ای کرد ، صدایم زد ، آخ که نفهمیدم آن تراژدیِ زیبایی که با نامم می‌خواند ، در گرامافون قلبم در حال پخش است و من چه غافلانه با سردی جوابش را دادم.

+ پرنسس؟ تا کی می‌خواهی به آن نقاشی بیهوده ادامه دهی ؟

خندید ، رعد و برق چشمانش تن من را هم لرزاند ، ابرِ پشمکی آن زندان آبی آماده ی گریستن بود . متوجه نگاه غمگینش شدم .

+جهالت مرا ببخش . دستانت خیلی وقت است که دارد قلم زندگیم را به رقص وا می‌دارد.

باز هم خندید و هیچ نگفت . ترسیدم .

خواستم چیزی بگویم که با صدای بهشتی اش زخم های قلبم را التیام بخشید . - می‌خواهم ، برایت یک یادگاری بگذارم ، یادگاری از رقص بی وقفه ی قلمانم و لبخند بی‌وقفه ی دستانم .

+ یادگاری ؟ یادگاری برایم یادآور جدایی است . چرا وقت گرانبهایت را به آن فروشنده ی بدجنس می فروشی؟

- آرزو میکنم که این نقاشی برایت یادگار اوقات خوش خاطراتمان باشد.

چیزی نفهمیدم . آروزیش را به حساب علاقه ی شدیدش به نقاشی گذاشتم . خواستم حرفی بزنم که احساس کردم قلم قلبم بی‌رحمانه در حال امضای نامه ی مرگم است . لبخند تلخی زدم و به چشمانم اجازه ی بسته شدن دادم . قبل از آن که کاملا در سیاهی مطلق غرق شوم چشمان نگران معشوقی را دیدم که تا دقیقه ای پیش با لبخند برایم از رقص قلمانش میگفت. چه زندگیِ ناعادلانه ای که سهم یک قلم از دستان او آغوشی بی منت و رقصی مجنون وار است و سهم من فقط یک زندانِ آبی .


چشمانم را باز کردم . کجا بودم ؟ قلبم کجا بود ؟ پرستاری را دیدم که با لبخندی تلخ برگشت مرا به این باتلاق بی انتها پذیرا می‌شد. چشمانم را به اطراف چرخاندم . او... او کجا بود ؟

ترسان از جا پریدم ، پرستار را صدا زدم ، نامش را صدا زدم ، فریاد زدم . فایده ای نداشت . من در اعماق دریاچه ای از خون او غرق شده بودم و تنها می‌توانستم با نعره هایی از جنس التماس از کائنات یاری بخواهم ...

دوهفته ای از آن ماجرا می‌گذشت ، پاهایم را حرکت دادم و آنها را به سوی جنگل سوق دادم . در راه چشمم به یک بوم و قلم خورد ، بی درنگ آنها را بلند کردم و خانه ای با گوشتِ دستانم برایشان ساختم . چشمانم ناگهان به سمت آن بوم چرخید ، با چیزی که دیدم احساس کردم با نیزه هایی درون قلب ناتوانم آشوب به پا کردند . درون آن بوم عکس خودم نبود ، عکس همان معشوقه ی پرستیدنی ام بود در حالی که لباسی از جنس رنگ های زندگانی تنش بود و تنها یک قسمت از بدنش برهنه بود .

قلب...

ابر سیاه چشمانش ناگهان شروع به باریدن کردند .باریدند و باریدند ، آنقدر باریدند که سیلی بی سابقه ،او و چشمانش را درون اقیانوس مرده ای غرق کردند .

حال از او دو یادگاری داشت ، یک " رقص قلم های مرده" و دو " قلبِ آواز خوانش" را ..



شخصی همه شب بر سر بیمار گریست چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست
سعدی





یادگاریرقصزندان
حرف های ناگفته ی ذهنم دگر از چشمانم جاری نمی‌شوند ، توسط دستانم نوشته می‌شوند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید