ویرگول
ورودثبت نام
طاهره یلفانی
طاهره یلفانیدانش آموخته ارتباطات از دانشگاه علامه هستم و نوشتن کسب و کار من است.
طاهره یلفانی
طاهره یلفانی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

آیا شما هم عجوزه درون دارید؟

با خود فکر کرد قبل از حموم کردن، خود را در داخل آیینه برانداز کند. نور اتاق به اندازه کافی زیاد نبود در واقع لامپ مهتابی بود که به زور خودی نشان می‌داد. نمی‌توانست به چشمهایش نگاه کند. دزدکی بدن عریانش را تیکه به تیکه وارسی می‌کرد.

اصلا شبیه به مدل‌ها و دخترهای جذاب اینستاگرامی نبود. دستان کشیده و سفید رنگی داشت که ورزیده به نظر نمی‌رسیدند. سرشانه هایش صاف و خوش فرم بود اما لکه‌های به جامانده از جوش‌هایش اصلا نمیگذاشتن که جذابیت ترقوه‌هایش به چشم بیاد.

از وقتی یادش می‌آید شکم و پهلو داشته و هرچقدر تلاش کرده نتوانسته کمر باریک باشد. هوای اتاق سرد است و پوستش لرز کرده و او با خشم و سرعت زیاد ناخن‌هایش را روی بدنش می‌کشد. وقتی عصبی و استرسی می‌شود، بدنش شروع به خارش می‌کند و با کندن هر تیکه پوست نازک آرامش لحظه‌ای به جانش رخنه می‌کند.

رد قرمز ناخن‌هایش روی پوست مهتابی‌اش مانند شلاق خورده‌ها به وضوح به چشم می‌آید.با دیدن نواقص بدنش در خودش فرو می‌ریزد و منزجرانه نگاهش را از آیینه می‌دزدد.کلافه وار موهایش را به سمت بالا هدایت می‌کند و وارد حموم می‌شود. درشت گویی آغاز می‌شود و سیلی‌هایی که به جان و روح خودش می‌زند هم تمامی ندارد. «تو هیچ وقت، هیچی نمی‌شوی! نه هیکل درستی داری، نه از جوونیت چیزی فهمیدی نه حتی روت میشه خودت به خودت نگاه کنی! دیدی چقدر داغونی؟ همسن‌هات رو دیدی؟ حالا خوبه قیافه داری که اونم انقد استرس و ناراحتی کشیدی داره از ریخت میافته» این چیز تازه‌ای نبود، هر لحظه و هرساعت می‌توانست خودش را به تیر ببندد و هرکار که دلش می‌خواهد با خودش بکند.

کشان کشان خودش را به زیر دوش آب برد، با فشار آب سعی کرد افکارش را گم کند اما همزمان تصویری چندشناک رو به روی صورتش قرار میگرفت. از شدت ترس چشم‌هایش را می‌بست و وقتی باز می‌کرد می‌دید که به او زل زده است.

عجوزه‌ای با موهای ریخته، صورتی چروک و دندان‌های سیاه و شکسته رو به رویش ایستاده بود.وحشت زده خودش را به عقب می‌کشید و میگفت از جلوی چشمام برو کنار! صدایی بهش میگفت نکنه من اینم و این پوسته جوان تصور منه؟ سرش را به چندبار به این ور آن ور تکان داد و گفت نه! من نباید شبیه او باشم. دست روی صورتش کشید و خبری از چروک نبود. عجوزه زیر لب میگفت از من فرار نکن باور کن که همینی!

دخترک خشکش زده بود و آب دیگر زور گرم کردن بدنش را نداشت. با دست‌هایش به صورت خود کوبید و پشتش را به زنیکه کرد و گفت خیلی مونده تا به تو برسم، نمیذارم، نمیذارمممم!

عجوزه روی زمین نشست و سرش را میان دوتا پاهایش گرفت و همانجا کز کرد. زیر لب با صدایی خفه گفت، سر من داد نزن! دخترک از تعجب برگشت. بهت زده به دختر بچه‌ای که رو به رویش ایستاده بود خیره مانده بود. دختر بچه سر و رویی آشفته داشت و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. انگار از خواب پریده یا پدر و مادرش را گم کرده بود. صورتش از شدت ترس و گریه قرمز شده بود و با هر هق هق‌اش، موهای طلایی‌اش تکان می‌خورد.

خشک‌اش زده بود، نمیدانست با این دختر بچه چه کند. بغض کرده بود و جلوی بچه زانو زد، میخواست او را بغل کند اما دستانش می‌لرزید. بغضش را خورد و یک آن از سرمای حموم به خودش آمد. آب یخ کرده بود.

حوله را برداشت به دور خود پیچید. دوباره روی به روی آیینه ایستاد. این بار سعی کرد به صورت خودش نگاه کند. صورت و چشمانش قرمز شده بود. لبخندی کجکی زد، آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت خودتو جمع کن بابا! الان وقتش نیست!


استرساورتینکینگداستانک
۰
۰
طاهره یلفانی
طاهره یلفانی
دانش آموخته ارتباطات از دانشگاه علامه هستم و نوشتن کسب و کار من است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید