امروز تخمی بود. شبیه جمعه نبود. از یه نظرهایی جمعه غروب بود. دیشب بد خوابیده بودم. هرچند میدونستم که قراره کسی به خونمون بیاد، باز هی خوابم نبرد. امروز اومد و ازم تست گرفت 1000 تا فاکینگ نقاشی رو نشونم داد و سوالاش این بود دوستش داری یا نه و چقدر ملموس یا انتزاعیه. 1000 فاکینگ نقاشی تا حالا یه جا ندیده بودم. قشنگ 4 ساعت وقت برد.
بعدش که رفت مثل چی خوابیدیم.
بعد امدم کارهای عقب مانده ام را بکنم. انگار هیچ وقت تمام نمیشود. لیست بلند. همه اش از دستم در میرود. همه اش.
نمیدونم چقدر دیگر بگذارم شوعرکم بخوابد. باید برویم هایپر خرید بکنیم. یخچال خانه شده صحرای کربلا. هیچی چی توش پیدا نمیشه. پول هم کم داریم. نمیدانم :)
نیاز دارم یه اپلیکیشنی داشته باشم. همه چی توش داشته باشه. همه کارهای زندگی ام رو بتونم توش ترک کنم. انگار نوشن خیلی خوبه. خیلی ور رفتم باهاش و حال نکردم. دیگه رهاش کردم. ترلو هم همینطور. هی رهاش میکنم. هی وقت زیادی میذارم و کارهای زیادی توش مینویسم و اخرش هم همیشه رها میشه.
دوستم اومده، دوست قدیمی. اینجور وقتها همیشه استرس دارم. چون من کاملا تغییر کردم. از یه آدم پرجنب و جوش برونگرا شدم برعکسش. انگار هم من هم اون میدونیم این برعکس شدنه بده. همش استرس دارم چه طوری منو میبینه. چی قضاوتم میکنه؟ بعد فقط اونم نیست. جلوی خیلی از دوستای قدیمیم احساس میکنم که اونها فکر میکنن من یه از دست رفته هستم. جلوی دوستای جدیدم این حس رو ندارن. اونا منو همیشه اینطوری میبینن. خیلی اوضاع مسخره ایه.
رفتیم فروشگاه شهروند بیهقی. خوشم میاد که شبانه روزیه. خریدهای اولیه رو کردیم و دوتومن رو تقدیم کردیم و برگشتیم. این قضیه گرونی داره مثل سگ منو میترسونه و این دوستم که همش از افزایش درآمدش میگه، همش از وام گرفتنهاش به واسطه روابطش میگه و میخواد خونه بخره رو نمیدونم کجای دلم بذارم. حس میکنم قشنگ از دنیا عقب افتادم به واسطه کارمند نشدنم.
کاش امشب بتونم زود بخوابم که فردا روز و هفته و ماه خوبی شروع کنم.