میمِ قصه‌گو
میمِ قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

پنج‌شنبه 30 تیر

واقعا حافظه‌ی ماهی طوری دارم. آخر شب است و هیچ یادم نبود که اینجا را ساخته ام که هرروز بیایم اینجا بنویسم. داشتم میخوابیدم که یادم افتاد. البته دروغ گفتم، داشتم نمیخوابیدم. بلکه داشتم از خشم منفجر میشدم. چون چند صباحی بود که به شوعرکم میگفتم که خانه را جارو بکشد. اما نمیکشید. فرش اتاق پر شده بود از موهای فِرَش و کمی از فِرَم و تقریبا نامحسوساََ موهای گربه و دانه‌های سفیدی که خاک ریدن گربه بود. کثافت محض. به هرحال خودم دست به کار شدم و او هم خجالت کشید و رفت ظرف‌ها را شست. اینجور وقتها آدم باید بیاید همان جارو را از دستم بگیرد. چون من دیسک کمر دارم، قاعدتاََ جارو چیزی نیست که بخواهید من را باهاش تنها بگذارید.

بذار از صبحم بگویم. به جز آنجایش که بازم به اداره پست نرفتم، بقیه‌ی چیزهایش خیلی خوب بود. میم را دیدم که فعالِ حوزهِ‌ی اتیسمه. در مورد زندگی اش و سفرهایش و .... صحبت کردیم. از ریسکهایش گفت. از اینکه حجاب را اختیاری انتخاب کرده، از اینکه الان هم تا 37 سالگی اش به فکر ادامه تحصیله. به این فکر کردم آیا من همه‌ی تلاشم را برای گرفتن وقت از سفارت کرده‌ام؟ آیا نمیبایست همزمان از حداقل دو سفارت وقت می‌گرفتم؟ احساس می‌کنم راحت و مفت از دستش دارم می‌دهم.

دیشب ایمیل آمد که به به فلان روز، روزِ ارینتیشن است و بیایید و بیینیم هم را. قلبم خیلی بد درد گرفت.

امروز هم ایمیل زدن که بگو ناموسا نمیای که ما این دکمه‌ی اینتر را بزنیم که واقعاََ نمیایی؟ بابا مگر به همین راحتی است؟ بحثِ کنار گذاشتنِ شبهای زیادی رویا و خیالبافیِ، چه می‌گویی تو؟ به جایش پاسخ دادم: دیرترین وقتی که میشه بیام کی هست؟ گفتند 5 سپتامبر دیگه آخره آخره آخرشه. ایمیل زدم به سفارت که ناموسا یه وقتی به ما بده حتی بعد از آگوست. نمیدانم چه بشود. شاید باید بروم پاکستان!

راننده‌ی اسنپی که به سمت خانه می‌آوردتم، یک مردی بود با سمعک. اول ذوق کردم که ناشنوا باشد، نبود. خدایا! چرا قسمت نمیکنی؟ همه اش کم شنواهایی که بلند حرف میزنند گیرم میاید.

بدو بدو کلاسم را برگزار کردم و بعد هم یک جلسه ی ترجمه داشتم که نصفه نیمه رسیدم. لینک را یکیشان اشتباهی داده بود و من همینطور منتظر الکی نشسته بودم.

امروز کلاس اضطراب زیاد داشتم. به این شکل بود که اصرار داشتم پشت سیستم باشم ولی کاری هم نمیتوانستم بکنم. کار خاصی نداشتم در واقع. داشتم، تمرکز نداشتم. رزومه مینوشتم، بعد میپریدم اسکرول میکردم پرسشنامه رو، بعد واتساپ را، بعد همینطور اینستا را. اصلا یه وضعی.

اه ساعت شد 2 باید بروم بخوابم. هی دیر و دیرتر میشه ساعت خوابم.

میم قصه گوروزانه نویسی
من هر از گاهی مینویسم ولی اینجا شاید بیشتر بنویسم از روزهایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید