میمِ قصه‌گو
میمِ قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

چهارشنبه 29 تیر

شوعرکِ من،

عزیزم خیلی دلم میخواست برات بنویسم از صبحم و ماوقع آنچه شد. هی کار پشت کار. من ساعت 10.15 با احساس خیسی در ناحیه کس بیدار شدم. فکر کردم جیش کردم. به سختی بیدار شده و به توالت زیبایی که اخیرا آن را شسته ام رفتم. متاسفانه مقادیر زیادی خون در شورت من دیده شد. یاد حرف دیروزت افتادم گفتی پریودت کی هست؟ من اصلا نفهمیدم این یه ماه رو. عجب تیر ...ری ای بود. به هرحال خوشحالم دارد تمام میشود و پایانش هم با این خون ریزی حسن ختام شد. به فال نیک گرفتم. به گربه مان اندک غذایی دادم. گوشت را دراوردم. ماشین لباسشویی را روشن کردم و به حمام رفتم. دلم میخواست قبل حمام ورزش میکردم ولی خیلی کثیف بودم. بعد حمام هم ورزش نکردم. یادم ماند که شانه را ببرم که در حمام شانه کنم و خیلی موهایم ریخت. میترسم یه روزی موهایم تمام شود.

لباسها را پهن کردم. گربه مان هی گاز میگیرد دعوایش کردم و او را پرتاب کردم. فکر میکنم مادر خوبی نیستم. شاید او بازی میخواسته ولی من همچننان پای لپ تاپ نشسته بودم. اوضاع کاری جالب نیست همچین. باید بیرون بروم. این را از ساعت 11 میدانم. میخواهم به اداره پست و سپس به بانک بروم. شاید اول همان اداره پست بروم. قضیه اداره پست را میدانی؟ همان سی دی ها ه قرار بود برای یکی بفرستم. خیلی طولانی شد. خیلی شرمنده اش شدم. به هرحال الان که لقمه ای خوردم و چایی خوردم بازهم پا نمیشوم برم. برایم سخت است به مولا.

احساس میکنم اگر به میدان ولیعصر بروم که میروم اسیر مغازه هایش میشوم. عطش خرید هم دارم. یک آن خیال کردم پیرزنی میاید و میگوید بیا درخانه ام رایگان بشین. قلبم رقیق میشود. فکر کردن به این چیزها هنوز بوی مخصوص خودش را دارد. بویی شبیه به بهارنارنج با عطر به. احساس میکنم، رانِر هایش را به من میدهد تا روی میزم بگذارد. شاید چون آخرین استوری ای که دیدم استوری زهرا از روی میز خانه ی جدیدشان است. یک رانر خوشگل دارد با یه سبز خاصی که مخصوص خانواده‌ی رضایی در انزلی است. زهرا میگوید که مادرش دوخته.

راستی بذار برایت از خوابم بگویم. خواب دوستم را دیدم که فوت کرده. حسن را میگویم. با برادر دوقلویش در خوابم بودند. انگار قرار بود بریم سر پروژه ای چیزی و من قرار بود مدلش باشم. حسن مثل قبل شوخ و شیطون نبود. خیلی متین طور و آقاطور مینمود. حسین برعکس، خیلی شیطونی و شوخی کرد. جلوی پاساژی بودیم و یه بنر بزرگ تبلیغات قهوه بود. تو خواب حواسم بود که باید برایت قهوه بگیرم و تو را خوشحال کنم. آگاه شدم که خواب است و نمیتونم این قهوه رو بدستت برسونم. خواب عجیبی بود.

ساعت 14:08 / شاید باورت نشود، من خیلی احمق هستم. نه تنها کلید برنداشته بودم که سی دی ها رو هم برنداشته بودم. از سوپر سرکوچه که خواستم سیگار بخرم و چه خوب شد که خریدم، توی کیفم را نگاه کردم و دیدم سی دی ها را برنداشتم. دارم کجا میروم، کلید هم نداشتم که برگردم سرکوچه و کلید بخرم. به هرحال مجبور شوم مسیر را برعکس به جنوب بروم تا از محل کار شوعرم کلید بگیرم. روز اول کارش بود، دوست نداشت بماند، گفت بیا باهم برویم خانه چیزی بخوریم. آمدیم خانه و من بیخیال رفتن به اداره پست شدم. سوسیسی درست کرد دورهم خوردیم. گربه هی گازم گرفت و من باهاش انقد بازی کردم که وسطش خوابید. شاید مادر خوبی هستم.

من در حال پختن و گربه ای که بازی اش گرفته.
من در حال پختن و گربه ای که بازی اش گرفته.


حالا باید بشینم یه خورده کار کنم. کارهای هماهنگی و ریزطور.

بعدش کلاس دارم و بعدش جلسه دارم و بعدش 4 ساعت نان استاپ کار باید بکنم. یکی از کارهایم، ترجمه است، ترجمه به زبان های مادری ام.

روزها از پی هم میگذرن خیلی عجیب طور.

روزانه نویسیقصه گویی
من هر از گاهی مینویسم ولی اینجا شاید بیشتر بنویسم از روزهایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید