هیچ باورم نمیشود که دیشب و احتمالا پریشب یادم رفته باشد بنویسم. دیشب که سر درد تخمی داشتم که سر منشاش آبدوغ خیار با سیر فراوانی بود که بعدازظهری نوش جان کردم. خودم کردم و بد کردم. راستش وقتی سر درد ناشی از سیر که برای کم شدن فشار است، میگیرم. حس میکنم دارم اعظمِ پیر میشوم. اعظم نامِ مادرم است. یک جورهایی این دردها، قیافهی مامان را میاورد جلوی چشمم با آن پیراهنِ بلند و آستین کوتاهِ گل بهی اش با گلهای بزرگ، که از من میخواهد روسری نخی را برایش ببرم تا سرش را با آن سفت ببندد که نکند منفجر شود. خیلی جالب است. فقط اون صحنه ها رو بازسازی میکنم ولی کار خاصی هم برایش نمیکنم. مثلا اینکه بخواهم روسری ای ببندم یا قرصی بخورم.
بعدش شب هم نوشیدنی الکلی خوردیم الکی دور هم. دیدم سرم که داشت تازه خوب میشد، دوباره دیوانه شد. درد گرفت و قبل از اینکه اجازه بدهم بترکد، چشمامو بستم. اینطوری شد که اصلا یادم رفت چیزکی بنویسم.
دیروز بالاخره اول مرداد بود و من میخواستم رژیمی که 4 ماه پیش پول پایش داده بودم رو اجرا کنم. اما دوست توپولی به خانه ما آمده بود و ما اینطور بودیم که زشته اینطوری. البته به اون هم ربط نداشت. خیلی هم غذا نخوردیما. امروز بیشتر خوردیم. لوبیا پلو درست کردم و مثل چی خوردیمش.
امروز از دست شوعرکم کمی عصبانیم. ساعت خوابمون باهم فرق داره. اون دم دمای سحر میخوابه تا بعد ازظهر. من شب میخوابم تا صبح. و چیزی که باقی میمونه دیدارهای تو اتاق کارمونه. ظرف هم به موقع نمیشوره. آی آر سی سی هم زنگ نمیزنه. هی عیییی اگه الان میبینی نمیتونم خوب بنویسم به این دلیله که دقیقا خط اول که بودم اومد گفت بیا باهم صحبت کنیم. حرف زدیم و بهتر شدم و یه برنامه توچال چیدیم که خوشحالم :)
امروز الکی خیلی کار کردم. ساعت کار رو ترک میکنم پشمام میریزه از ساعتهای پشت لپ تاپ بودنم. پس من چی میشم این وسط؟!