ویرگول
ورودثبت نام
سلوی فرجیان
سلوی فرجیان
سلوی فرجیان
سلوی فرجیان
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

سکوت

پارت ۵ – آغاز یک مکالمه

زنگ آخر با صدای خسته‌کننده‌ای به پایان رسید.

دانش‌آموزها مثل همیشه با هیاهو از کلاس بیرون زدند.

آوا اما، همیشه چند دقیقه‌ای صبر می‌کرد تا جمعیت

کم‌تر شود. گوشه‌ی کلاس نشسته بود و کتاب ریاضی

را بی‌هدف ورق می‌زد.

از گوشه‌ی چشم دید که آریا هنوز سر جایش نشسته.

نگاهش به پنجره بود، اما انگار ذهنش خیلی دورتر از

آن بود.

ناخودآگاه، دلش خواست چیزی بپرسد. شاید چون حس

می‌کرد این پسر با تمام غرورش، یک نوع تنهایی

عجیبی در نگاهش دارد.

آوا صدایش را صاف کرد.

– هی، تو همیشه اینقدر کم‌حرفی؟

آریا سرش را آرام برگرداند. برای لحظه‌ای نگاهشان در

هم گره خورد. نگاهش نه سرد بود، نه گرم. خنثی... اما

خسته.

– کم‌حرف نیستم. فقط دلیل زیادی برای حرف زدن

نمی‌بینم.

آوا لبخند محوی زد.

– خب، شاید چون هیچ‌کس سوال درست ازت

نمی‌پرسه.

آریا کمی مکث کرد. سپس با نگاهی دقیق‌تر به او گفت:

– تو الان داشتی سوال درستی می‌پرسیدی؟

آوا شانه بالا انداخت.

– نمی‌دونم. فقط دیدم زیادی ساکتی. فکر کردم شاید

لازم باشه یکی حرف بزنه.

برای اولین‌بار، گوشه‌ی لب آریا کمی به لبخند شبیه شد.

– شاید… تو اولین نفری باشی که باهام حرف می‌زنه

بدون اینکه بخواد بدون پشتم کیه.

آوا کمی جا خورد. جمله‌ای سنگین، با معنی‌های عمیق.

او چیزی نگفت. فقط ساکت شد.

آریا بعد از چند ثانیه از جایش بلند شد، کوله‌اش را

روی شانه انداخت و هنگام عبور از کنارش گفت:

– ممنون… برای سوال درست.

آوا همان‌جا ماند. کتاب هنوز باز بود، اما ذهنش درگیر

یک سوال جدید شده بود:

پارت ۶ – فاصله‌ای که کم‌کم پر می‌شود

روزها می‌گذشتند و چیزی بین آوا و آریا آرام‌آرام شکل

می‌گرفت. نه می‌شد اسمش را دوستی گذاشت، نه

چیزی بیشتر... اما در نگاه‌های کوتاه، حرف‌های نیمه‌کاره

و سکوت‌های پرمعنا، چیزی جریان داشت.

آن روز، معلم ادبیات تکلیفی گروهی داد؛ باید دو نفره

روی یک موضوع کار می‌کردند. قبل از اینکه کسی

انتخاب کند، معلم خودش گروه‌ها را بست. وقتی اسم

آوا و آریا را در یک گروه خواند، کلاس برای لحظه‌ای

ساکت شد.

آوا آهسته زیر لب گفت:

– خب، قرار نیست راحت باشه، نه؟

آریا آرام گفت:

– من سختی‌ها رو ترجیح می‌دم. حداقل واقعی‌ان.

قرار گذاشتند بعد از مدرسه توی کتابخانه‌ی محله کار

کنند. آوا اول رسید و منتظر نشست. کمی مضطرب

بود؛ نه از بودن کنار آریا، بلکه از اینکه نمی‌دانست چه

چیزی قرار است از او بفهمد.

وقتی آریا وارد شد، بر خلاف همیشه، ژاکت ساده‌ای به

تن داشت و موبایلش را در کیف گذاشته بود. نشست و

گفت:

– تو واقعاً با همه همینقدر صادقی؟

آوا اخم کرد.

– یعنی چی؟

– یعنی… نمی‌خوای بدونی من کی‌ام؟ چی‌کار کردم؟ چرا اینجام؟

آوا نگاهی مستقیم به او انداخت.

– نه. چون اگه بخوای بگی، خودت یه روز می‌گی. اگه

هم نخوای، کنجکاوی کردن فقط فاصله می‌ندازه.

آریا چند ثانیه ساکت ماند. بعد نگاهش را پایین

انداخت.

– کسی تا حالا اینجوری باهام رفتار نکرده بود. همیشه

یا ازم استفاده کردن یا قضاوتم کردن.

صدایش آرام بود، اما زخمش عمیق.

آوا جمله‌ای نگفت. فقط صفحه‌ی اول دفتر را باز کرد و

گفت:

– فعلاً بیا درباره‌ی موضوع انشا حرف بزنیم... بعدش

اگه خواستی، درباره‌ی خودت هم.

برای اولین‌بار، آریا لبخند واقعی زد.

– باشه. موضوع انشا: "آدم‌ها همیشه آن چیزی نیستند

که نشان می‌دهند."

آوا لبخند زد.

– دقیقاً.

#سکوت

"پشت این سکوت، واقعاً چی قایم شده؟"

#سکوت

کتاب ریاضیسکوت
۰
۰
سلوی فرجیان
سلوی فرجیان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید