رمان: «صدای سکوت»🌙
پارت ۱۹ (از زبان لیا)
چند روز بعد، وقتی داشتم مدارک جدیدم رو مرتب میکردم، نسرین گفت:
ـ لیا، باید باهات حرف بزنم. یه چیزی به گوشم رسیده...
نفس عمیقی کشیدم.
ـ چی شده؟
لبخند تلخی زد و گفت:
ـ مهری، خالهت، فهمیده که هنوز شکایتت رو ادامه میدی. گفته اگه ادامه بدی، آبروت میره و…
دلم یه لحظه ریخت پایین.
ـ و؟
ـ و گفته سعی میکنه جلوتو بگیره… تهدید کرده.
اون لحظه یه خشم عجیب و ترس همزمان اومد تو دلم.
ولی نسرین با آرامش دستم رو گرفت.
ـ نزار ترس برات تصمیم بگیره. تو باید با حقیقت بجنگی، نه با تهدیدشون.
روز بعد، من و سعید با هم دوباره کلانتری بودیم.
سعید پروندهها رو نشونم داد و گفت:
ـ لیا، اگه بخوای، میتونیم برای امنیتت یه برنامه بذاریم. هیچکس اجازه نداره بهت دست بزنه یا تهدیدت کنه.
لبخند زدم، اما چشام پر از شعله بود.
ـ من نمیترسم سعید.
ـ میدونم، گفت: «و این قدرت توست.»
بعد از ظهر، وقتی خانه نسرین نشستم، دفترم رو باز کردم و شروع کردم نوشتن دوباره.
نوشتن از درد و ترس، از خشم و امید… همه چیز.
هر جمله مثل یه تیغ بود که گذشته رو میبرید و جاش قدرت میذاشت.
برای اولین بار بعد از سالها، حس کردم که حتی تهدید و دروغ، نمیتونه جلوی منوبگیره
#رمان #داستان #نویسنده #زهرا_سالاری
بگیره.