دستهایم را بغل میگیرم و به انتظار پاییز دلتنگ مینشینم...
حافظهی پرهیاهوی من، آرزوی حافظهی خیس و بارانی پاییز را دارد!
دستهایم را بغل میگیرم تا سردی جسمم میزبان پاییز نشود.
پاییز سرد نیست.
پاییز استخوانهایت را دلتنگ نمیکند.
پاییز قلبت را خزان نمیکند.
پاییز خود به تنهایی رنج دیده است و رنج نمیدهد!
دستهایم را بغل میگیرم و قلبم را آماده میکنم که میزبان انارهای ترک خوردهی پاییز شوند.
انارهای ترک خورده با قلب من مهربانند!
یکرنگ هستند، خود ترک خوردهاند اما دست نوازش بر قلبِ پاره پارهی من میکشند!
چشمهایم را میبندم تا کور شوم و هیچ را نبینم.
دلم میخواهد تنها یک چیز را با تمام وجود تقدیم ریههای نالانم کنم.
چشمهایم را میبندم تا با تمام وجود استشمام کنم عطر دلتنگ پاییز را...
و به یُمن وجود پاییز، دلتنگیام را به ابرهای عاشق پاییز بسپارم!
چشمهایم را میبندم و تصور میکنم پاییز آمده است...
تصور میکنم که زیر باران پاییزی، تنهاییهایم را قطره قطره از آبشار دیدگانم پایین میریزم و مردمک چشمهایم را به آرامش وصل دعوت میکنم.
پاییز برای من یعنی یک کافهی قدیمی کنار خیابانی که آدمهایش در تکاپو هستند.
یعنی یک میز انتظار...
یعنی فنجانی قهوهی تلخ اما حالم تلخ نباشد!
بستهای بهمن کنار فنجان قهوه و پاییز آنقدر مهربان است که بهمن را در آغوش میکشد و غمهای آن را دود میکند!
پاییز برای من یعنی سمفونی برگهای رنگین عاشق...
یعنی تپشهای بیامان درخت نارنج که نگران است برگهای سبز عاشقش بر روی زمین بریزند. یعنی قدرت درخت کاج که همیشه سبز میماند!
یعنی درخت نارونی که برگهایش را بر روی زمین ریخته است اما شاخههایش را سخاوتمندانه به زاغ بیپناه میبخشد!
پاییز یعنی...
دلهرههای تابستانی که زرد و نارنجی میشوند و بر روی زمین میریزند. یعنی تنهایی شاخههایی که برگهایشان را برای آرامی دل تابستان، به زمین بخشیدند و بار تنهایی را به دوش کشیدند.
پاییز یعنی یک حوض کوچک وسط حیاط خانهی مادربزرگ...
که هندوانههای شیرین در حوض طنازی کنند و خرمالوهای نورسیده بر روی درخت، برقصند و پرندهای نشسته بر لبهی تخت چوبی، قطعهای بنوازد!
برای من...
برای تو...
پاییز یعنی قلبِ آشفتهی من!
اما تا زمانی آشفته است که تو نباشی...
تو که باشی، پاییز برگهایش را نخواهد ریخت!
پاییز سرد نخواهد شد!
پاییز غمانگیز و تلخ نمیشود!
نام دیگرش خزان نخواهد بود!
کاج همیشه سبز میماند، آبی آسمان تنها برای خوشحالی میگرید و نور خورشید، دل را نمیسوزاند و دشت آفتابگردانها را بارور میسازد!
برای قلبِ آشفتهی من که نامش پاییز است، تو بهار میشوی و قلبِ من با قدرت و به شوق رسیدن به تو، با دی دوستی میکند و بهمن را دود میکند و اسفند را در آغوش میکشد تا به تو برسد!
و پاییز دلش میخواهد تنها تو در کنارش باشی!
و من شبها...
دستهایم را در آغوش میگیرم و با پاییز مهربانی میکنم.
چشمهایم را به ماه میدوزم و ماه انتظارم را میخواند و حرفی نمیزند!
دستهایم را در آغوش میگیرم و مادر میشوم و روزها اجازه میدهم نور زرگون گرم بر پاییز دلتنگم بتابد و سمفونی پرتپش بنوازد و باد تپشهای بیامان را به گوش تو برساند.
برای پاییز...
برای قلبِ منِ پاییز...
آرامش یعنی تو!
گرما یعنی تو!
تنهایی نیز معنا ندارد...
و وقتی باشی، تا همیشه
قلب من وسعتی پیدا میکند به اندازهی آبی اقیانوسها و با مهربانی، نهنگِ تنهایی را در آغوش میفشارد و بوسه بر بدنش مینشاند!
وقتی که تو باشی، تا همیشه
قلب من وسعتی پیدا میکند به اندازهی مردمک زیبای چشمهایت و دانههای انار را پیشکش مردمک زیبای چشمهایت میکند!
و من دستهایم را برای در آغوش کشیدن تو تا همیشه، در آغوش میگیرم و چشمهایم را برای نگاه کردن به تو، همیشه شاد نگه میدارم!
برای منِ پاییز
تو شیرین هستی
شیرین!
ماندنی!
به وسعتِ زیبایی نامت
به وسعت مردمک چشمهایت
به وسعت زیبایی بهشت!
??ملیکا شیاسی